نصراللهو غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف میزدند. دستشان را برایما تکان دادند و خندیدند.
قلبم مثل قلب گنجشک میزد. آب دهانم خشک شده
بود. نمیدانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام
آدمها صدایم را بفهمند.
خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام
کردیم و دست دادیم. آن طرفتر نوجوانی همسن و سال ما داشت گریه میکرد. باصدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه میکند!» گفت: «اسمش را
نمینویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید.
احساس میکردم که حالم میخواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه
افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو میرفتم و آنها به دنبال من.
از
پله ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ بود.همه هم سن و سال ما بودند. آنها مثل ما برای ثبت نام آموزش مهندسی آمده
بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق.
آقای معینی لم داده بود روی صندلیاش و داشت با تلفن صحبت میکرد. ما را کهدید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را
انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه
میخندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو
میخواهی کجا بروی! شما جغله ها را که جایی راه نمیدهند!» هنوز حرفش تمام
نشده بود که چشم هایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشه ی چشم هایم پریدبیرون.
نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی
گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به
ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت!تو را به جنگیدن با عراقی ها چه!»
مژههایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم.
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!»
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را مینویسند!»
آقایمعینی میخواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما
این جوجه را اصلا! فکر نمیکنم! تو بگو ابراهیم، بد میگم!»
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم.
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار میکند! مینویسد یا نه؟»
منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم
تاریخ تولد :1335 | نام پدر :جمشید |
تاریخ شهادت : 15/خرداد/1368 | محل تولد :اردبیل /سراب |
طول مدت حیات :33 | محل شهادت :کربلا |
مزار شهید :العماره مادی، شماره 102 |
موسیگل محمدی فرزند جمشید در سال 1335 در شهرستان سراب از توابع استان اردبیلدیده به جهان گشود وی تحصیلات خود را تا اخذ مدرک سیکل ادامه داد و پس از
آن جهت کمک به تامین معاش خانواده به کار پرداخت پس از مدتی جهت گذراندن
خدمت نظام وظیفه به سربازان ارتش جمهوری اسلامی پیوست و در تیپ 81 زرهی
بعنوان آرپیجیزن مشغول به خدمت گردید و در جریان نبرد به اسارت نیروهای
دشمن بعثی درآمد وی پس از گذراندن سالها اسارت در بند دژخیمان سرانجام در
پانزدهمین روز از خردادماه سال 1368 در سن 33 سالگی غریبانه به ملکوت
اعلی پیوست و حصار سرد زندان را شرمنده صبر ایوبوار خویش ساخت پیکر خسته ورنجکشیده او را در اردوگاه العماره رمادی شماره 102 به خاک سپردند و
نسیم پیام غربت او را برای خانواده چشم انتظار به همراه آورد.
روحش شاد
منبع:پرونده شهید در گروه تحقیقاتی فکه، برگرفته شده از سایت صبح
یاد آن حادثه ی دردناک همیشه روح مرا آزرده میکند. اصلا جنگ محل اتفاقات غریبی است. نادیدنیها را به آسانی میتوانی ببینی. اگر ایمان به خدا نداشته باشی و نفهمی که در کدام جناح هستی - حق یا باطل - از نظر روانی ممکن است خیلی صدمه نبینی اما همین که فهمیدی در جناح باطل هستی و دستی تو را در مقابل حق قرار داده است آن وقت نه روز داری و نه شب.
کوچکترین حادثه ای روحت را متزلزل میکند و مانند موریانه تو را از داخل میخورد و پوک میکند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.
وقتی به من گفتند که شما برای مصاحبه آمدهاید و بنا دارید آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داریم جمع آوری کنید و آنها را در تاریخ جنگ ثبت کنید و به نسل آینده تحویل بدهید خیلی خوشحال شدم.
یک مورد را که خودم شاهد بودم برایتان تعریف میکنم تا مردم دنیا بفهمند که مسلمانان وقتی با کفار جنگ کنند چون نصرت الهی پشت آنهاست پیروزند. ملل مسلمان نترسند و به ریسمان الهی چنگ بزنند. همان طور که خداوند بزرگ در قرآن کریم فرموده، پیروزی نصیب مسلمین خواهد شد.
حادثه ای دیدم که روحم را به شدت جریحه دار کرد و در واقع با دیدن آن قدرت ایمان را احساس کردم و دانستم چیزی نیستم و این یونیفورم نظامی فقط پوست شیر است که در آن دل موش میتپد. از این که مؤمن نبودهام و تا به این سن کمتر توجه هم به خدا بوده است احساس شرم عمیقی در وجودم ریشه دوانده که امیدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه ی اطهار (علیهمالسلام) گفته اند باز کنم و نیروی ایمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقویت کنم.
من ستوان احتیاط هستم.
مدتی واحد ما در جبهه ی نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در این جبهه به
اسارت رزمندگان اسلام درآمدم. آن حادثه در همین جبهه ی نوسود اتفاق افتاد.
روز سردی بود و درگیری نسبتا شدیدی جریان داشت. ظاهرا یک عملیات نفوذی موضعی از طرف شما میخواست صورت بگیرد که نشد زیرا آتش ما سنگینتر بود و توانست پیشروی نیروهای شما را متوقف کند. در این معرکهی چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهی دادیم. از تلفات شما خبر ندارم ولی یک پیرمرد بسیجی اسیر ما شد - با تمام تجهیزات. وقتی افراد متوجه این پیرمرد گشتند همه برای تماشا دورش جمع شدند. او را به یکدیگر نشان میدادند و مسخره میکردند. پیرمرد محاسن سفید و صورت استخوانی داشت. او با نگاههای نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازی بردارند. برای لحظهای جمع ما و اسیر شما ساکت شدند. پیرمرد ایستاده بود و حرفی نمیزد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهی ببرند. ناگهان پیرمرد زد زیر گریه. ما گمان کردیم که این گریه به علت ترس از ماست و چندتایی هم سعی کردند او را آرام کنند ولی او اجازه نداد.
یکی از ما که مختصری فارسی میدانست به پیرمرد گفت «چرا گریه میکنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همان طور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش میدوید با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، لیکن حالا تأسف میخورم که شهید نشدم.»
در این موقع یکی از افسران بعثی جلو آمد و کلت کمریش را روی شقیقه ی پیرمرد جابه جا کرد. تصور سردی دهانه ی کلت روی شقیقه ی استخوانی پیرمرد برق از چشمان من جهاند. پیرمرد چشمانش را بست، وردی زیر لب گفت و آن افسر بعثی هم ماشه را چکاند.
این پیرمرد شما بود. این ایمان، قریب یک سال است مرا بیچاره کرده است!
منبع: کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی
در منقطه ی عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملا پوشش دهند تا کوچکترین روزنهای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیمهای خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوهی استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد میکرد. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شدهای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام میشد.
نقل و انتقالات نظامی به سهولت و سلامت انجام میگرفت و روحیهی پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات جاسازی شده بود و در جای امن قرار داشت و این امر خود دلگرمی زیادی به ما میداد. همهی اینها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل مینمود و طبق محاسبات، نیروهای شما حتی قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما میدانستیم که شما حمله ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیشدستی کنیم و قبل از حمله ی شما دست به کار شویم تا حمله ی شما عقیم بماند.
ساعت دوزاده شب روز 17 / 3 / 1982 از فرماندهی کل، فرمان حمله صادر شد - یک حملهی شدید و گسترده.
اهداف
این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانه ی کرخه، در
منطقهی شوش، و سیطرهی نیروهای ما بر کنارهی غربی این رودخانه بود، به اضافه ی
منهدم ساختن پلهای شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی
که از طریق بستان انجام میگرفت. سپس، بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در
کنارههای روخانه برپا میشد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا
آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.
همهی نیروهای ما در آماده باش کامل به سر میبردند. راههایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19 / 3 / 1982 یا 20 / 3 / 1982 - درست خاطرم نیست - یگانهای ارتش ما حملهی وسیع و سنگین خود را آغاز کردند.
در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط میشد من فرماندهی تانکها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد.
واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد قرار داشتند حرکت میکرد. فرمانده گروهان تانک دست چپ سروان... نام داشت. او افسر ورزیدهای بود که نزد من آموزش دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود. این دو یگان به موازات هم در جناحین واحد من آرایش پیشروی داشت. فرمانده گردان، سرهنگ دوم... بود که با شخص صدام حسین روابط نزدیکی داشت - و هنوز در خدمت اوست. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار میکرد به هر قیمتی شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند.
شب حمله تانکهای ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت در آمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیلهی بی سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد.
آن شب، ماه کمی دیر ظاهر میشد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا میآید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود.
نمیدانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار میکردم مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!»
دوباره سراغ بی سیم رفتم. تماس حاصل نمیشد. احساس میکردم گم شدهام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در جانم افتاد. شاید این هم معجزه باشد. نمیدانم چطور شد که سورهی فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیهی تانکها رفتم.
فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد کشیدم «تو کی هستی؟»
گفت «من سروان... هستم «مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟»
گفت «هیچ اطلاعی ندارم.»
گفتم «چگونه به این جا آمدی؟»
گفت «نمیدانم. همه ی واحد گم شده است.»
حالت غریبی داشت. چهره اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید «به من بگو چرا این ماه امشب این طور است؟»
مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار میکرد:
«برایم روشن کن که چگونه میشود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ این چه طبیعتی است؟»
خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همان جا روی خاکها نشستیم. برای این افسر حیرت زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه ی آسمان را رنگین کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم که خورشید هم از مغرب طلوع میکند.
نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که همه ی اینها اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم.
ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. فقط آرزو میکردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف میبارید و نمیدانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعهی عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو میآمدند. و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ، دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما میآیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که بیشتر از ده متر بود خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند ابهت زیادی به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان یک «الله اکبر» نور افشانی میکرد. من نمیتوانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدمهای سنگین پیش میآمدند و ما هر لحظه کوچکتر میشدیم. آنها به طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند، هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند، وقتی آنها نزدیک ما آمدند و ما را اسیر کردند دیدم که بچه های کم سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بستهاند. فقط همین.
منبع: کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی
بهرغم اینکه آمارهای منتشر شده از سوی برخی از دولتها در زمینه درصد جمعیتی
اقوام و اقلیتهای تابعه خود که به نحوی با دولت مرکزی مشکلات اجتماعی و
سیاسی دارند، تا حدی رنگ و بوی سیاسی به خود گرفته است، براساس آمارهای
رسمی و غیر رسمی، جمعیت عراق در سال 1995 چیزی بالغ بر پانزده تا شانزده
میلیون نفر بوده که از این تعداد، 97 درصد مسلمان و 3 درصد مسیحی، یهودی و
آشوری هستند مجله Middle east ترکیب قومی، مذهبی عراق را طبق جدیدترین آمارخود این گونه بیان میکند که درصد آنها با دوره جنگ ایران و عراق تفاوت
چندانی ندارد.
جمعیتعرب در عراق به دو دسته شیعه و سنی تقسیم میشوند که شیعیان این کشور حدود60 تا 65 درصد را شامل میشوند و همواره، برای دولت مرکزی مشکلساز
بودهاند. مسیحیان نیز چیزی در حدود 3 درصد جمعیت کشور را تشکیل میدهند کهگروههای کوچکتر مسیحی چونارتدوکسها، کاتولیکهای سوری، ارمنی، ارتدوکسهای یونانی و آسوریها را شامل
میشوند.
در این نوشته، به دلیل اهمیت شیعیان در عراق از پرداختن به
تاریخچه سیاسی سایر اقلیتها پرهیز میشود و از آنجا که، به نقش و جایگاه
کردها در جنگ ایران و عراق نیز در مقاله جداگانهای پرداخته شده است، تنها
به مرور گذرایی بر تاریخچه سیاسی و مشکلات اقلیت کرد و با دولت مرکزی در
چند دهه گذشته بسنده میکنیم و در ادامه، به نقش و جایگاه شیعیان در جنگ
ایران و عراق میپردازیم.
منبع: کتاب بحران ملیت سازی در عراق
وقوع انقلاب اسلامی در ایران یک بار دیگر زمینه چالش و درگیری میان ایران و عراق را مهیا ساخت. نظام سیاسی جدید در ایران که بر اساس اندیشه دینی و انقلابی پایه ریزی میشد، به طور طبیعی برای مسلمانان منطقه و عراق حامل پیام بود. از این رو عنصر ایدئولوژی خود به خود اختلافات فی ما بین دامن میزد. بدون توجه به ریشه های قدیمی اختلاف مرزی بین عراق و ایران که سابق بر این موجب تنشها و درگیریهایی گردیده بود، در این مرحله از تاریخ حیات دو کشور، صرف پیروزی انقلاب اسلامی با مضمون ایدئولوژی شیعی برای کشوری چون عراق با اکثریت مسلمانان شیعی میتوانست مخاطره انگیز باشد
پیروزی انقلاب اسلامی ایران تعادل قوا را در منطقه خلیج فارس به نفع عراق تغییر داد. سقوط شاه که ژاندارم غرب در خلیج فارس بود، خلأ قدرتی در منطقه خلیج فارس به وجود آورد. صدام حسین برای تثبیت نقش خود به عنوان ژاندارم جدید خلیج فارس در بهمن 1358 به انتشار منشور ملی اقدام کرد
وی در این باره گفت: «به عقیده ما تعهد کشورهای خلیج (فارس) به این منشور به عنوان تعیین کننده چارچوب کل روابط فی ما بین، امنیت خلیج (فارس) را تأمین کند»
از طرف دیگر عراق با دامن زدن به نگرانی بیمورد کشورهای خلیج فارس از انقلاب اسلامی ایران، توانست آنها را به طرف خود جلب نموده و عراق را به عنوان تنها سپر دفاعی در مقابل انقلاب اسلامی ایران معرفی کند. سعدون حمادی در این زمینه طی نامهای به سازمان ملل گفته است: اگر عراق سقوط کند، پس از آن تمام کشورهای خلیج عربی (فارس) سقوط خواهند کرد
صدام هنگامی که به قدرت رسید که اوضاع بین المللی و منطقهای برای دست یابی به اهدافش کاملا مساعد بود، از نظر بین المللی، غرب در پی سرنگونی ژاندارم وفادار خود، محمد رضا پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی، منافع خود را بیش از پیش در خطر میدید. کشورهای منطقه نیز با خطر صدور انقلاب اسلامی ایران روبرو بودند. در این حال، دولتهای منطقه و امریکا نیز بیمیل نبودند که فردی چون صدام حسین، جمهوری اسلامی ایران را با ارتشی ضعیف و از هم پاشیده، وضعیت سیاسی متشنج و درگیر اختلافات داخلی، تنبیه نماید. افزون بر این، انعقاد قرارداد کمپ دیوید و انزوای سیاسی مصر و سادات در جهان عرب موجب شد که مصر (و نه فقط جمال عبدالناصر) نقش سنتی خود را به عنوان رهبر جهان عرب از دست بدهد و این موضوع، فرصت طلایی برای صدام فراهم نمود، تا عراق را جانشین مصر نماید
به طور خلاصه به نظر میرسید با توجه به شخصیت صدام، وقوع انقلاب اسلامی و سقوط رژیم شاه، شرایط منطقهای خاورمیانه و جهان عرب و وضعیت روابط بین المللی شرایطی مساعد برای وقوع جنگ و تجاوز نیروهای بعثی عراق علیه ایران را فراهم میآورد و این «قادسیه صدام» امری اجتناب ناپذیر بود. صدام برای امتناع افکار عمومی عراق و جهان عرب که امضای قرارداد 1975 الجزایر را نشانه ضعف او در برابر قدرت ایران میدانستند، در اولین فرصت مناسب، قرارداد را لغو نمود. وی در سخنرانیهایش، پیش از جنگ و در جریان حمله به ایران، همواره تأکید مینمود که جنگ را برای لغو قرار داد الجزایر و استقرار دوباره حاکمیت عراق بر اروندرود شط العرب) آغاز کرده است)
در تاریخ 19 شهریور 1359 دولت عراق آن قسمت از اراضی را که ادعا مینمود بر طبق موافقت نامه 1975 الجزایر باید به آن دولت مسترد میگردید، با توسل به زور به اشغال خود درآورد و اعلام نمودند که نیروهای عراق به مرزهای بین المللی رسیدهاند اما اهداف واقعی و نهانی دولت بعثی عراق عبارت بود از اشغال بخشهای عرب نشین ایران، تا جریان پان عربیسم منطقه، آن را حملهای ایدئولوژیک به غیر عربها تعبیر نکند
هدف دوم، تسلط بر منابع انرژی و بالا بردن ریسک دفاع برای جمهوری اسلامی ایران و هدف سوم نیز این بود تا با حمله و تضعیف جمهوری اسلامی، اعتماد غرب را به طرف خود جلب نماید
تجاوز نیروهای مسلح عراق به ایران با این توافق روشن صورت گرفت که به دلیل درهم ریختگی حاصل از انقلاب، بیانگیزه بودن ارتش و اعلام سران آن و همچنین قطع ارسال سلاحهای غربی به ایران، طی همان هفتههای اول با حملات سریع و برق آسای نیروهای عراقی به اتمام میرسد. اما آن چه که در پیش بینی دولت بعثی عراق و نیروهای غربی حامی آنها لحاظ نشده بود هجوم سریع مردم به سوی جبهه های نبرد و تصمیم به مقابله با این تجاوز آشکار بود. مزید بر این، دستگاه رهبری عراق و غرب هنوز به درک روشنی از ابعاد شخصیت رهبری انقلاب اسلامی به خصوص سازش ناپذیری و جسارت ایشان پی نبرده بودند، دو عاملی که پیروزی انقلاب اسلامی و هدایت جنگ تا مراحل نهایی مرهون آنها بود. لذا با اعلام تصمیم حضرت امام (ره) مبنی بر لزوم مقاومت و بیرون راندن دشمن از سرزمین اسلامی و نام گذاری این جنگ به نام جنگ اسلام و کفر، هجوم مردم به جبهه ها آغاز شد
منبع: کتاب بررسی مراحل و تحولات جنگ