معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390020
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244

نصراللهو غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف می‏زدند. دستشان را برایما تکان دادند و خندیدند.

قلبم مثل قلب گنجشک می‏زد. آب دهانم خشک شده بود. نمی‏دانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام آدم‏ها صدایم را بفهمند.

خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام کردیم و دست دادیم. آن طرف‏تر نوجوانی هم‏سن و سال ما داشت گریه می‏کرد. باصدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه می‏کند!» گفت: «اسمش را نمی‏نویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید. احساس می‏کردم که حالم می‏خواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو می‏رفتم و آن‏ها به دنبال من.

از پله‏ ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ  بود.همه هم سن و سال ما بودند. آن‏ها مثل ما برای ثبت‏ نام آموزش مهندسی آمده بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق.

آقای معینی لم داده بود روی صندلی‏اش و داشت با تلفن صحبت می‏کرد. ما را کهدید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه می‏خندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو می‏خواهی کجا بروی! شما جغله‏ ها را که جایی راه نمی‏دهند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم ‏هایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشه‏ ی چشم‏ هایم پریدبیرون.

نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت!تو را به جنگیدن با عراقی‏ ها چه!» 
مژه‏هایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم. 
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!» 
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را می‏نویسند!» 
آقایمعینی می‏خواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما این جوجه را اصلا! فکر نمی‏کنم! تو بگو ابراهیم، بد می‏گم!» 
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم. 
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار می‏کند! می‏نویسد یا نه؟» 
منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم

تاریخ تولد :1335

نام پدر :جمشید

تاریخ شهادت : 15/خرداد/1368

محل تولد :اردبیل /سراب

طول مدت حیات :33

محل شهادت :کربلا

مزار شهید :العماره مادی، شماره 102

 

موسیگل محمدی فرزند جمشید در سال 1335 در شهرستان سراب از توابع استان اردبیلدیده به جهان گشود وی تحصیلات خود را تا اخذ مدرک سیکل ادامه داد و پس از آن جهت کمک به تامین معاش خانواده به کار پرداخت پس از مدتی جهت گذراندن خدمت نظام وظیفه به سربازان ارتش جمهوری اسلامی پیوست و در تیپ 81 زرهی بعنوان آرپی‌جی‌زن مشغول به خدمت گردید و در جریان نبرد به اسارت نیروهای دشمن بعثی درآمد وی پس از گذراندن سالها اسارت در بند دژخیمان سرانجام در پانزدهمین روز از خردادماه سال 1368 در سن 33 سالگی غریبانه به ملکوت اعلی پیوست و حصار سرد زندان را شرمنده صبر ایوب‌وار خویش ساخت پیکر خسته ورنج‌کشیده او را در اردوگاه العماره رمادی شماره 102 به خاک سپردند و نسیم پیام غربت او را برای خانواده چشم انتظار به همراه آورد.

روحش شاد

منبع:پرونده شهید در گروه تحقیقاتی فکه، برگرفته شده از سایت صبح

<font size="2"><span style="font-family: Tahoma;">New Page 8</span></font>

یاد آن حادثه‏ ی دردناک همیشه روح مرا آزرده می‏کند. اصلا جنگ محل اتفاقات غریبی است. نادیدنی‏ها را به آسانی می‏توانی ببینی. اگر ایمان به خدا نداشته باشی و نفهمی که در کدام جناح هستی - حق یا باطل - از نظر روانی ممکن است خیلی صدمه نبینی اما همین که فهمیدی در جناح باطل هستی و دستی تو را در مقابل حق قرار داده است آن وقت نه روز داری و نه شب.

کوچکترین حادثه ‏ای روحت را متزلزل می‏کند و مانند موریانه تو را از داخل می‏خورد و پوک می‏کند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.

وقتی به من گفتند که شما برای مصاحبه آمده‏اید و بنا دارید آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داریم جمع آوری کنید و آنها را در تاریخ جنگ ثبت کنید و به نسل آینده تحویل بدهید خیلی خوشحال شدم.

یک مورد را که خودم شاهد بودم برایتان تعریف می‏کنم تا مردم دنیا بفهمند که مسلمانان وقتی با کفار جنگ کنند چون نصرت الهی پشت آنهاست پیروزند. ملل مسلمان نترسند و به ریسمان الهی چنگ بزنند. همان طور که خداوند بزرگ در قرآن کریم فرموده، پیروزی نصیب مسلمین خواهد شد.

حادثه ‏ای دیدم که روحم را به شدت جریحه ‏دار کرد و در واقع با دیدن آن قدرت ایمان را احساس کردم و دانستم چیزی نیستم و این یونیفورم نظامی فقط پوست شیر است که در آن دل موش می‏تپد. از این که مؤمن نبوده‏ام و تا به این سن کمتر توجه هم به خدا بوده است احساس شرم عمیقی در وجودم ریشه دوانده که امیدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه‏ ی اطهار (علیهم‏السلام) گفته ‏اند باز کنم و نیروی ایمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقویت کنم.

من ستوان احتیاط هستم. مدتی واحد ما در جبهه ‏ی نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در این جبهه به اسارت رزمندگان اسلام درآمدم. آن حادثه در همین جبهه‏ ی نوسود اتفاق افتاد.


Image result for ‫اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی‬‎

روز سردی بود و درگیری نسبتا شدیدی جریان داشت. ظاهرا یک عملیات نفوذی موضعی از طرف شما می‏خواست صورت بگیرد که نشد زیرا آتش ما سنگین‏تر بود و توانست پیشروی نیروهای شما را متوقف کند. در این معرکه‏ی چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهی دادیم. از تلفات شما خبر ندارم ولی یک پیرمرد بسیجی اسیر ما شد - با تمام تجهیزات. وقتی افراد متوجه این پیرمرد گشتند همه برای تماشا دورش جمع شدند. او را به یکدیگر نشان می‏دادند و مسخره می‏کردند. پیرمرد محاسن سفید و صورت استخوانی داشت. او با نگاه‏های نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازی بردارند. برای لحظه‏ای جمع ما و اسیر شما ساکت شدند. پیرمرد ایستاده بود و حرفی نمی‏زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهی ببرند. ناگهان پیرمرد زد زیر گریه. ما گمان کردیم که این گریه به علت ترس از ماست و چندتایی هم سعی کردند او را آرام کنند ولی او اجازه نداد.

یکی از ما که مختصری فارسی می‏دانست به پیرمرد گفت «چرا گریه می‏کنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همان طور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش می‏دوید با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، لیکن حالا تأسف می‏خورم که شهید نشدم.»

در این موقع یکی از افسران بعثی جلو آمد و کلت کمریش را روی شقیقه ‏ی پیرمرد جابه جا کرد. تصور سردی دهانه‏ ی کلت روی شقیقه‏ ی استخوانی پیرمرد برق از چشمان من جهاند. پیرمرد چشمانش را بست، وردی زیر لب گفت و آن افسر بعثی هم ماشه را چکاند.

این پیرمرد شما بود. این ایمان، قریب یک سال است مرا بیچاره کرده است!

منبع: کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی

New Page 8

در منقطه ‏ی عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملا پوشش دهند تا کوچک‏ترین روزنه‏ای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیم‏های خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوه‏ی استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد می‏کرد. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شده‏ای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام می‏شد.

نقل و انتقالات نظامی به سهولت و سلامت انجام می‏گرفت و روحیه‏ی پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات جاسازی شده بود و در جای امن قرار داشت و این امر خود دلگرمی زیادی به ما می‏داد. همه‏ی اینها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل می‏نمود و طبق محاسبات، نیروهای شما حتی قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما می‏دانستیم که شما حمله‏ ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیشدستی کنیم و قبل از حمله‏ ی شما دست به کار شویم تا حمله‏ ی شما عقیم بماند.

ساعت دوزاده شب روز 17 / 3 / 1982 از فرماندهی کل، فرمان حمله صادر شد - یک حمله‏ی شدید و گسترده.

اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانه‏ ی کرخه، در منطقه‏ی شوش، و سیطره‏ی نیروهای ما بر کناره‏ی غربی این رودخانه بود، به اضافه‏ ی منهدم ساختن پل‏های شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از طریق بستان انجام می‏گرفت. سپس، بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کناره‏های روخانه برپا می‏شد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.

Image result for ‫اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی‬‎

همه‏ی نیروهای ما در آماده باش کامل به سر می‏بردند. راه‏هایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19 / 3 / 1982 یا 20 / 3 / 1982 - درست خاطرم نیست - یگان‏های ارتش ما حمله‏ی وسیع و سنگین خود را آغاز کردند.

در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط می‏شد من فرماندهی تانک‏ها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد.

واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد قرار داشتند حرکت می‏کرد. فرمانده گروهان تانک دست چپ سروان... نام داشت. او افسر ورزیده‏ای بود که نزد من آموزش دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود. این دو یگان به موازات هم در جناحین واحد من آرایش پیشروی داشت. فرمانده گردان، سرهنگ دوم... بود که با شخص صدام حسین روابط نزدیکی داشت - و هنوز در خدمت اوست. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار می‏کرد به هر قیمتی شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند.

شب حمله تانک‏های ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت در آمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیله‏ی بی سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد.

آن شب، ماه کمی دیر ظاهر می‏شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می‏آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی‏کنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود.

نمی‏دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار می‏کردم مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!»

دوباره سراغ بی سیم رفتم. تماس حاصل نمی‏شد. احساس می‏کردم گم شده‏ام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در جانم افتاد. شاید این هم معجزه باشد. نمی‏دانم چطور شد که سوره‏ی فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیه‏ی تانکها رفتم.

فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد کشیدم «تو کی هستی؟»

گفت «من سروان... هستم «مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟»

گفت «هیچ اطلاعی ندارم.»

گفتم «چگونه به این جا آمدی؟»

گفت «نمی‏دانم. همه‏ ی واحد گم شده است.»  

حالت غریبی داشت. چهره‏ اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید «به من بگو چرا این ماه امشب این طور است؟»

مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار می‏کرد:

«برایم روشن کن که چگونه می‏شود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ این چه طبیعتی است؟»

خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همان جا روی خاکها نشستیم. برای این افسر حیرت زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه‏ ی آسمان را رنگین کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم که خورشید هم از مغرب طلوع می‏کند.

نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که همه‏ ی اینها اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم.

ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی‏دانستیم چه کنیم. فقط آرزو می‏کردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف می‏بارید و نمی‏دانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعه‏ی عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می‏آمدند. و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ، دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما می‏آیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که بیشتر از ده متر بود خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند ابهت زیادی به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان یک «الله اکبر» نور افشانی می‏کرد. من نمی‏توانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدمهای سنگین پیش می‏آمدند و ما هر لحظه کوچک‏تر می‏شدیم. آنها به طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند، هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند، وقتی آنها نزدیک ما آمدند و ما را اسیر کردند دیدم که بچه‏ های کم سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته‏اند. فقط همین.

منبع: کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی

بهرغم اینکه آمارهای منتشر شده از سوی برخی از دولتها در زمینه درصد جمعیتی اقوام و اقلیتهای تابعه خود که به نحوی با دولت مرکزی مشکلات اجتماعی و سیاسی دارند، تا حدی رنگ و بوی سیاسی به خود گرفته است، براساس آمارهای رسمی و غیر رسمی، جمعیت عراق در سال 1995 چیزی بالغ بر پانزده تا شانزده میلیون نفر بوده که از این تعداد، 97 درصد مسلمان و 3 درصد مسیحی، یهودی و آشوری هستند مجله Middle east ترکیب قومی، مذهبی عراق را طبق جدیدترین آمارخود این گونه بیان می‏کند که درصد آنها با دوره جنگ ایران و عراق تفاوت چندانی ندارد. 
 جمعیتعرب در عراق به دو دسته شیعه و سنی تقسیم می‏شوند که شیعیان این کشور حدود60 تا 65 درصد را شامل می‏شوند و همواره، برای دولت مرکزی مشکل‏ساز بوده‏اند. مسیحیان نیز چیزی در حدود 3 درصد جمعیت کشور را تشکیل می‏دهند کهگروههای کوچک‏تر مسیحی  چونارتدوکسها، کاتولیکهای سوری، ارمنی، ارتدوکسهای یونانی و آسوریها را شامل می‏شوند.

در این نوشته، به دلیل اهمیت شیعیان در عراق از پرداختن به تاریخچه سیاسی سایر اقلیتها پرهیز می‏شود و از آنجا که، به نقش و جایگاه کردها در جنگ ایران و عراق نیز در مقاله جداگانه‏ای پرداخته شده است، تنها به مرور گذرایی بر تاریخچه سیاسی و مشکلات اقلیت کرد و با دولت مرکزی در چند دهه گذشته بسنده می‏کنیم و در ادامه، به نقش و جایگاه شیعیان در جنگ ایران و عراق می‏پردازیم.
منبع: کتاب بحران ملیت سازی در عراق

<span><span style="font-family: Tahoma;">New Page 2</span></span>

وقوع انقلاب اسلامی در ایران یک بار دیگر زمینه چالش و درگیری میان ایران و عراق را مهیا ساخت. نظام سیاسی جدید در ایران که بر اساس اندیشه دینی و انقلابی پایه ریزی می‏شد، به طور طبیعی برای مسلمانان منطقه و عراق حامل پیام بود. از این رو عنصر ایدئولوژی خود به خود اختلافات فی ما بین دامن می‏زد. بدون توجه به ریشه‏ های قدیمی اختلاف مرزی بین عراق و ایران که سابق بر این موجب تنش‏ها و درگیری‏هایی گردیده بود، در این مرحله از تاریخ حیات دو کشور، صرف پیروزی انقلاب اسلامی با مضمون ایدئولوژی شیعی برای کشوری چون عراق با اکثریت مسلمانان شیعی می‏توانست مخاطره انگیز باشد 

پیروزی انقلاب اسلامی ایران تعادل قوا را در منطقه خلیج فارس به نفع عراق تغییر داد. سقوط شاه که ژاندارم غرب در خلیج فارس بود، خلأ قدرتی در منطقه خلیج فارس به وجود آورد. صدام حسین برای تثبیت نقش خود به عنوان ژاندارم جدید خلیج فارس در بهمن 1358 به انتشار منشور ملی اقدام کرد 

وی در این باره گفت: «به عقیده ما تعهد کشورهای خلیج (فارس) به این منشور به عنوان تعیین کننده چارچوب کل روابط فی ما بین، امنیت خلیج (فارس) را تأمین کند» 

از طرف دیگر عراق با دامن زدن به نگرانی بی‏مورد کشورهای خلیج فارس از انقلاب اسلامی ایران، توانست آن‏ها را به طرف خود جلب نموده و عراق را به عنوان تنها سپر دفاعی در مقابل انقلاب اسلامی ایران معرفی کند. سعدون حمادی در این زمینه طی نامه‏ای به سازمان ملل گفته است: اگر عراق سقوط کند، پس از آن تمام کشورهای خلیج عربی (فارس) سقوط خواهند کرد

صدام هنگامی که به قدرت رسید که اوضاع بین المللی و منطقه‏ای برای دست یابی به اهدافش کاملا مساعد بود، از نظر بین المللی، غرب در پی سرنگونی ژاندارم وفادار خود، محمد رضا پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی، منافع خود را بیش از پیش در خطر می‏دید. کشورهای منطقه نیز با خطر صدور انقلاب اسلامی ایران روبرو بودند. در این حال، دولت‏های منطقه و امریکا نیز بی‏میل نبودند که فردی چون صدام حسین، جمهوری اسلامی ایران را با ارتشی ضعیف و از هم پاشیده، وضعیت سیاسی متشنج و درگیر اختلافات داخلی، تنبیه نماید. افزون بر این، انعقاد قرارداد کمپ دیوید و انزوای سیاسی مصر و سادات در جهان عرب موجب شد که مصر (و نه فقط جمال عبدالناصر) نقش سنتی خود را به عنوان رهبر جهان عرب از دست بدهد و این موضوع، فرصت طلایی برای صدام فراهم نمود، تا عراق را جانشین مصر نماید

به طور خلاصه به نظر می‏رسید با توجه به شخصیت صدام، وقوع انقلاب اسلامی و سقوط رژیم شاه، شرایط منطقه‏ای خاورمیانه و جهان عرب و وضعیت روابط بین المللی شرایطی مساعد برای وقوع جنگ و تجاوز نیروهای بعثی عراق علیه ایران را فراهم می‏آورد و این «قادسیه صدام» امری اجتناب ناپذیر بود. صدام برای امتناع افکار عمومی عراق و جهان عرب که امضای قرارداد 1975 الجزایر را نشانه ضعف او در برابر قدرت ایران می‏دانستند، در اولین فرصت مناسب، قرارداد را لغو نمود. وی در سخن‏رانی‏هایش، پیش از جنگ و در جریان حمله به ایران، همواره تأکید می‏نمود که جنگ را برای لغو قرار داد الجزایر و استقرار دوباره حاکمیت عراق بر اروندرود شط العرب) آغاز کرده است

در تاریخ 19 شهریور 1359 دولت عراق آن قسمت از اراضی را که ادعا می‏نمود بر طبق موافقت نامه 1975 الجزایر باید به آن دولت مسترد می‏گردید، با توسل به زور به اشغال خود درآورد و اعلام نمودند که نیروهای عراق به مرزهای بین المللی رسیده‏اند اما اهداف واقعی و نهانی دولت بعثی عراق عبارت بود از اشغال بخش‏های عرب نشین ایران، تا جریان پان عربیسم منطقه، آن را حمله‏ای ایدئولوژیک به غیر عرب‏ها تعبیر نکند

هدف دوم، تسلط بر منابع انرژی و بالا بردن ریسک دفاع برای جمهوری اسلامی ایران و هدف سوم نیز این بود تا با حمله و تضعیف جمهوری اسلامی، اعتماد غرب را به طرف خود جلب نماید 

تجاوز نیروهای مسلح عراق به ایران با این توافق روشن صورت گرفت که به دلیل درهم ریختگی حاصل از انقلاب، بی‏انگیزه بودن ارتش و اعلام سران آن و همچنین قطع ارسال سلاح‏های غربی به ایران، طی همان هفته‏های اول با حملات سریع و برق آسای نیروهای عراقی به اتمام می‏رسد. اما آن چه که در پیش بینی دولت بعثی عراق و نیروهای غربی حامی آن‏ها لحاظ نشده بود هجوم سریع مردم به سوی جبهه ‏های نبرد و تصمیم به مقابله با این تجاوز آشکار بود. مزید بر این، دستگاه رهبری عراق و غرب هنوز به درک روشنی از ابعاد شخصیت رهبری انقلاب اسلامی به خصوص سازش ناپذیری و جسارت ایشان پی نبرده بودند، دو عاملی که پیروزی انقلاب اسلامی و هدایت جنگ تا مراحل نهایی مرهون آن‏ها بود. لذا با اعلام تصمیم حضرت امام (ره) مبنی بر لزوم مقاومت و بیرون راندن دشمن از سرزمین اسلامی و نام گذاری این جنگ به نام جنگ اسلام و کفر، هجوم مردم به جبهه‏ ها آغاز شد

منبع: کتاب بررسی مراحل و تحولات جنگ 

X