معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 375452
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244

نصراللهو غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف می‏زدند. دستشان را برایما تکان دادند و خندیدند.

قلبم مثل قلب گنجشک می‏زد. آب دهانم خشک شده بود. نمی‏دانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام آدم‏ها صدایم را بفهمند.

خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام کردیم و دست دادیم. آن طرف‏تر نوجوانی هم‏سن و سال ما داشت گریه می‏کرد. باصدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه می‏کند!» گفت: «اسمش را نمی‏نویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید. احساس می‏کردم که حالم می‏خواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو می‏رفتم و آن‏ها به دنبال من.

از پله‏ ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ  بود.همه هم سن و سال ما بودند. آن‏ها مثل ما برای ثبت‏ نام آموزش مهندسی آمده بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق.

آقای معینی لم داده بود روی صندلی‏اش و داشت با تلفن صحبت می‏کرد. ما را کهدید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه می‏خندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو می‏خواهی کجا بروی! شما جغله‏ ها را که جایی راه نمی‏دهند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم ‏هایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشه‏ ی چشم‏ هایم پریدبیرون.

نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت!تو را به جنگیدن با عراقی‏ ها چه!» 
مژه‏هایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم. 
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!» 
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را می‏نویسند!» 
آقایمعینی می‏خواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما این جوجه را اصلا! فکر نمی‏کنم! تو بگو ابراهیم، بد می‏گم!» 
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم. 
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار می‏کند! می‏نویسد یا نه؟» 
منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم

اینجا محل اعزام نیرو است. خیلی شلوغ است. داوطلب زیاد شده. بیشتر آنها را می‏شناسم. این صف طولانی برای گرفتن فرم اعزام است. بعد باید بروم واحد تحقیق و ارزیابی.  
چند نفر آشنا پیدا کرده‏ام. از هم شاگردیهایم هستند. بهتر است همراه آنها باشم تا کارها زودتر انجام شود. سه - چهار ساعتی است که در پایگاه هستیم. شکر خدا کارها درست شده، ولی نمی‏دانم چرا اسم مرا نمی‏خوانند تا برگه‏ ی اعزام را بگیرم. بهتر است بروم جلو، بله همه گرفته‏اند فقط من مانده‏ام.  
- « برادر چرا منو نمی‏خونین؟ »   
- اسم شما چیه  
- محسن، محسن افشار.  
- صبر کن ببینم، آهان. شما باید اصل شناسنامه‏ات را بیاوری.  
- من که نوشته‏ام. شناسنامه‏ام در شهرستانه.  
- کدوم شهرستان؟  
- شیراز.  
- برای چی؟ 
- پدرم برده... نمی‏دونم چرا. 
- به هر حال فقط باید شناسنامه‏ات را بیاوری. در ضمن رضایت پدر و مادرتم لازمه. 
- برادر خواهش می‏کنم برگه‏ی مرا بدین تا برم. 
- نه عزیزم، نه جانم، برادر خوبم، شناسنامه‏ات را بیار. 
بغض چشمانم می‏ترکد و بی‏اختیار اشکهایم جاری می‏شود. نمی‏دانم چرا دلم شکسته است. 
- خواهش می‏کنم برادر. بعدا شناسنامه‏ام را... 
حرفم را قطع می‏کند و با خنده می‏گوید: 
- خودت هم می‏دونی که چرا شناسنامه‏ات را می‏خوام! 
در لباس سبز و چهره‏ی نورانی‏اش دریای رحم و مهربانی را دیدم. رفتم جلو و گفتم: « تقصیر من چیه که دو سال دیرتر به دنیا اومدم، وگرنه الآن 18 سال داشتم. اما خواهش می‏کنم یه کاری بکن. اجازه بده منم به جبهه بروم. هرکاری بگین انجام می‏دم. به خدا من بچه زرنگی‏ام. بچه‏ها می‏دونن من خیلی خوب فوتبال بازی می‏کنم. تازه درسم هم خوبه و... »  
گریه امانم نمی‏دهد. کم مانده که زارزار و با صدای بلند جلوی همه دوستانم گریه کنم. صدایم توی گلو جمع شده، قطره‏های اشک در لبه‏ی پلک‏هایم آماده‏ی سرازیر شدن است. اما می‏ترسم؛ اگر گریه کنم، بگویند تو بچه‏ای که گریه می‏کنی. به این خاطر سرم را بالا گرفته‏ام و روی پنجه‏ی پاهایم بلند شده‏ام. 
چند لحظه‏ای همهمه بچه‏ها قطع می‏شود. همه مرا نگاه می‏کنند. سرانجام آن برادر پاسدار برگه‏ی اعزام مرا می‏نویسد و در آخرین لحظه که برگه را به دست راستم می‏دهد می‏گوید: « اگه تو اولین کسی بودی که دست تو شناسنامه‏ات برده بودی، نمی‏ذاشتم بری، ولی خیلی‏ها این کار را می‏کنن و این از روی عشق و اخلاص اوناس و من به همه شما افتخار می‏کنم. موفق باشی، التماس دعا. »  
و من در تفکری عمیق چشمهایم را به برگه اعزام می‏دوزم و سپس دورمی‏شوم. 
همه آماده‏اند. تمام وارستگان از بند شیطان. پیر و جوان، بزرگ و کوچک. چند ساعتی است که در حیاط پایگاه اعزام نیرو منتظر آمدن سایرین هستیم. کم‏کم محوطه پایگاه پر می‏شود از کسانی که ساک جهاد در دست گرفته‏اند. چهره‏ها متفاوت است. از قیافه‏های هیجان‏زده و منتظر هست تا چهره‏ های خندان و... اما یک چیز در تمام آنها مشترک است و آن عزمی محکم و استوار. هیچ کس به زور آماده رزم نشده. مادران زیادی بدرقه کننده‏ی فرزندانشان هستند. زنان زیادی دست فرزندان خردسالشان را گرفته و شوهرانشان را تا پایگاه همراهی کرده‏اند. چند دختر که شاید خواهر و یا همسر چند جوان باشند در گوشه‏ی حیاط، به لحظه‏های جدایی می‏اندیشند. بوی اسپند و گلاب همه جا را پر کرده است. بلندگوی پایگاه روشن است: « سوی دیار عاشقان رو به خدا می‏رویم. »  طنین پر صلابت برادر آهنگران، همه را نینوایی کرده است. 
دعای مادرها به پایان نمی‏رسد. قل هو الله احد - آیةالکرسی - انا انزلناه و دعاهای دیگر یک لحظه قطع نمی‏شود. در حالی که با یک دست چادر خود را جلوی صورت گرفته‏اند با دست دیگر توشه‏ی راه فرزندان را در ساکهایشان می‏گذارند. چند کودک دست در دست پدرهای جوانشان پیشانی‏بند سبز و قرمز بسته‏اند و به پیروی از باباها، سینه می‏زنند. دیگر هنگام رفتن است. هرکس با هر لباسی که داشته، آماده است. همه چیز رنگ خدایی دارد. هیچ اسم و عنوان و درجه‏ای مطرح نیست. تنها کلمه شناخته شده « برادر »  است. همه از بلندگو می‏شنویم. « برادران از جلو نظام » ! 
رزمندگان از تمام دلبستگیها و وابستگیها جدا می‏شوند و خود را به صف مرصوص می‏رسانند و با شنیدن از جلو نظام منظم می‏ایستند. بیشتر افراد، نظم و ترتیب نظامی را نمی‏دانند. صف به دیوار پایگاه می‏رسد و دیگر جا نیست که عقب‏تر بروند. همه چند قدم جلوتر می‏روند و از این دیوار تا آن دیوار حدود 40 نفر در یک ستون، پشت سر هم می‏ایستند. 10 صف تشکیل می‏شود. 
جابه‏جایی ساکها خسته کننده است. طولی نمی‏کشد که صفها آماده می‏شوند. فرمانده‏ی پایگاه سخنان کوتاهی ایراد می‏کند و ضمن تأکید بر ضرورت اطاعت از فرماندهی، برای رزمندگان اسلام آرزوی پیروزی می‏کند. 
هنگام رفتن است. به ترتیب سوار اتوبوسها می‏شویم. همه چیز را پشت سر می‏گذاریم. در آخرین لحظه‏ها، مادرم را از پشت شیشه‏های اتوبوس نگاه می‏کنم و با ژستی نه چندان می‏کوشم خود را بزرگ نشان دهم. اشکهای مادرم را هنوز می‏بینم. او پنجه در چادر سیاهش کرده و با انگشت اشاره و شست، اشکها را پاک می‏کند. نمی‏دانم چرا اتوبوسها این قدر زود حرکت کردند. از در پایگاه خارج شدیم و اتوبوسها در یک صف منظم و در پشت سر، اتومبیلهایی که مزین به پرچم سبز و سفید قرمز جمهوری اسلامی ایران شده بودند در خیابانها و به سمت پادگان به راه افتادیم. 
در خیابانها مردم می‏ایستند و برای ما دست تکان می‏دهند. عده زیادی از پیرمردها و پیرزنهای وارسته با گریه‏های خالصانه، دعای خیرشان را بدرقه راهمان می‏کنند. 
در اتوبوس صدای صلوات قطع نمی‏شود. راه تقریبا نزدیک است و پس از نیم ساعت به پادگان می‏رسیم. 
اینجا دریای از انسانها است. چقدر شلوغ است. عده‏ای لباس گرفته‏اند و آماده رفتن هستند. اما به کجا؟ مگر ما دیر آمدیم؟ 
پیاده می‏شویم و به گوشه‏ای می‏رویم. دوباره « از جلو نظام، خبردار! »  نشد. « از جلو نظام، خبردار! » ، پس از چند دقیقه به راه می‏افتیم. به آن گوشه‏ی پادگان می‏رویم. ساعتی معطل می‏شویم و در این مدت دوستیها عمیق‏تر می‏شود و گروهها بهتر یکدیگر را می‏شناسند. آنهایی که هیچ کس را نمی‏شناختند حالا با یکی دو نفر آشنا شده‏اند و سرگرم صحبت هستند. 
« برادران برپا! » . این دومین مطلب نظامی بود. « برپا، برپا! » ، دوباره « از جلو نظام! »  به سمت یک در به راه می‏افتیم. صف بلندی تشکیل شده است. 
زمان زیادی می‏گذرد و بالاخره صف راه می‏افتد و آرام آرام جلو می‏رویم. پیراهن و شلوار و زیرپوش و پوتین و جوراب و کمربند تحویل می‏دهند و هریک به گوشه‏ای می‏رویم و لباسها را بر تن می‏کنیم. خنده و شوخی شروع می‏شود. سایز لباسها چندان متناسب نیست. هر قدر هم که بلندقد باشی نمی‏توانی پاهایت را از پاچه شلوار خارج کنی. چین و چروک شلوار هم برای خودش مسأله‏ای است! پیراهنها یا تنگ‏اند یا گشاد! و با اینکه تمام لباسها نو هستند، اما پنداری آنها را برای قد و قواره ماها ندوخته‏اند. اعزام مجددها می‏دانند چه کنند. هرچه زودتر، کش و نخ سوزن را از ساک خارج می‏کنند و به دوخت و دوز می‏پردازند. تعویض و مبادله لباسها بازار داغی دارد. پوتین‏ها اکثرا هشت و نه است، ولی نیروها به شماره‏های شش و هفت بیشتر نیاز دارند. وصله و پینه لباسها ادامه دارد و هرکس به ترتیبی در پی کوچک و بزرگ کردن اندازه لباسهای نظامی است. 
به تدریج بچه‏ها آماده می‏شوند و همانند گلهایی که تازه شکفته‏اند لباس دنیا را از تن به در می‏کنند و لباس رزم را می‏پوشند. دیگر همه یکرنگ شده‏اند و لباسهای یکنواخت جای هیچ گونه برتری برای کسی باقی نگذاشته است. همه آزاد و بی‏ریا خود را در اختیار اسلام و انقلاب اسلامی قرار داده‏اند. اگرچه برای بزرگترها و پیرمردها احترام خاصی قائلیم، اما صفها به ترتیب قد تشکیل می‏شود. هنوز عده‏ای حاضر نشده‏اند و در آن سوی سالن مشغول بستن بند پوتین خود هستند. هرکس نظر خاصی برای بستن بند پوتین دارد. یکی می‏گوید بند را از اولین سوراخ پایین رد کن و به طور مخالف آن را در بالاترین سوراخ برسان و بقیه را چپ و راست بیاور بالا. دیگری می‏گوید نه، هر دو طرف بند را از دو سوراخ پایین پوتین رد کن و بعد به صورت ضربدری تا بالا بیاور. 
چند ساعتی است که از خانه و کاشانه دور شده‏ایم، ولی همه در فکر تجهیز خود هستند. غذا آماده است. باز هم نظم و صف. آرام به جلو می‏رویم. ظرفهای یک بار مصرف و در آن قیمه‏ ی ظهر عاشورا! بسیار زیباست. همه چیز سمبلی از ارزشهای معنوی است. بچه‏ها به طور مرتب چهار نفر - چهار نفر گرد هم می‏آیند. انسان به یاد روزهای پرشور و شعور محرم می‏افتد؛ سینه‏زنیها، دسته‏های عزاداری، گریه، حماسه، امید و در نهایت پیروزی خون بر شمشیر. 
حالا هنگام حرکت است. دیگر، نظامی شده‏ایم. اگرچه لباسها و لوازم در قواره ما نیست، اما هیچ کس به این چیزها توجه ندارد. مهم هدفی است که در آن قدم گذاشته‏ایم. هیچ‏گونه حرکت غیر خدایی وجود ندارد و همه با جان و دل، دهها بار از جلو نظام می‏کنند و باز هم خبردار! « این طرف صف ببندید، آن طرف صف ببندید، برو جلو، بیا عقب! » . همه چیز پذیرفته شده است. هدف والاتر از ناهماهنگیهای موجود است و هیچ مسأله‏ای نمی‏تواند در عزم آهنین این جوانان خدشه وارد کند. باز هم اتوبوس و این بار حرکت دهها اتوبوس، به طرف میدان راه آهن. 
حالا ما هشت نفر در یک کوپه سوار شده‏ایم. دو گروه چهارتایی. هیچ یک از ما آشنایی یا سابقه دوستی قبلی با یکدیگر نداریم و دوستیها در همین کوپه شکل می‏گیرد. عده‏ی زیادی برای اولین بار سوار قطار می‏شوند. سوت قطار به صدا درمی‏آید. همه چیز جدی شده است. دیگر باید با دیوارهای شهر نیز خداحافظی کرد. مدتی بعد؛ فقط می‏توان سواد شهر را با تمام وابستگیها و دلبستگیهایی که در آن جا گذاشته‏ای ببینی و آن را فراموش کنی. دیگر از ساختمانهای کوچک و بزرگ. بازارهای شلوغ و پر زرق و برق، آدمهایی با تزویر و ریا و انسانهایی که در دام وسوسه‏های شیطان مانده‏اند و وسوسه‏های شیطانی نگذاشته است رو به دیار عاشقان داشته باشند، خبری نیست. 
راستی به کجا می‏رویم؟ هرکس از دیگری همین پرسش را می‏کند. مقصد کجاست؟ جوابها کوتاه و گاهی نارساست. 
- اولی: خب. معلومه، می‏ریم جبهه. ما را تا نزدیکی خط می‏برن و فردا - پس فردا وارد جنگ می‏شیم. 
دومی: آخه می‏گن باید اول آموزش ببینیم. 
سومی: من که آموزش کلاشینکف را در مسجد محله دیده‏ام. 
اولی: ژ - 3 مهمتره. چون ارتش ما فقط ژ - 3 داره! 
چهارمی! گروههای قبلی را بردن آموزش. جاهای مختلفی بردن. حتی می‏برن شهرهای دیگه. 
پنجمی: خوب همین جا پادگان داریم، چرا نبردن اینجا؟ اصلا چرا نگفتن کجا می‏ریم؟ 
ششمی: چطوره بگن کجا و کی می‏خوان عملیات کنن؟ / همه می‏خندند و با خنده‏ی خود حرفهای او را تأیید می‏کنند /.
هفتمی: راستی من خوراکی دارم. بذار ببینم مادرم چی گذاشته. بیارین بیرون. خوراکی‏ها رو بذارین وسط. انگار حالا حالاها می‏خوایم بریم. 
تخمه، آجیل، شکلات، نبات، گل‏گاوزبان و قرص سردرد، شیرینی و...
خنده‏دار شده است. ولی باز هم باصفاست و هر موضوعی باعث دوستی و محبت بیشتر می‏شود. 
سر و صدای قطار دیگر عادی شده است. هر از چند گاهی قطار می‏ایستد و بعد از چند لحظه راه می‏افتد. وسایل و ساکها را به بالای سرمان گذاشته‏ایم. کسی حرفی برای گفتن ندارد. ولی می‏توان در درون همه هیجان و التهاب مشترکی را احساس کرد. این دفعه قبل از ایستادن کامل قطار، صدایی همه را به نماز فراخواند: « نماز نماز! برادران، سریعتر نماز، زود باشید، نماز! »  
همه سراسیمه به پایین ریختیم. هرکس که پیاده می‏شود اول روی پنجه پاهایش بلند می‏شود و دستهایش را از پشت به عقب می‏کشد و می‏گوید « آخی چه هوایی » . بدو بدو شروع شده. پوتینهای نیمه پوشیده روی زمین کشیده می‏شود. پوتینها سفت و خشک است و اجازه نمی‏دهد پا کاملا وارد آن شود. یک حوض کوچک و مسجدی کوچکتر. ایستگاه پر می‏شود از مرد. مردانی که آستین بالا زده‏اند و وضو می‏سازند. سه رکعت نماز مغرب و دو رکعت نماز عشاء. 
قطار آماده‏ی حرکت است و همه سوار می‏شویم. دوباره جمع هشت نفره در یک کوپه‏ی کوچک شش نفره! 
در قطار هرکسی مشغول کاری است. عده‏ای هنوز نخ و سوزن در دست دارند و لباسهایشان را مرتب می‏کنند. تعدادی در حال خواندن قرآن و مفاتیح هستند و بدون توجه به حضور دیگران آرام آرام زمزمه می‏کنند: « انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم »
ساعتی می‏گذرد و یکی از بچه‏ها خنده‏کنان وارد کوپه می‏شود. به محض اینکه می‏خواهد حرف بزند خنده‏اش می‏گیرد و می‏گوید: آخ سوختم! دوباره می‏خندد.
- کجایی؟ از کی رفتی، حالا که اومدی می‏خندی و می‏گی سوختم؟ 
- بابا پدرم دراومد. رفتم دستشویی قطار. دیدم هیچکی نیس. خوشحال شدم و پریدم تو تا شیر آب را باز کردم جیغم رفت هوا. آب، داغ داغ بود. خیلی نشستم تا خنک شد. یک عالم فوت کردم / دوباره خنده و این بار همه با هم قهقهه /. 
قطار همچنان می‏رود. حالا مشخص شده که به سمت یزد می‏رویم. چرا یزد؟ آنجا که جنگ نیست. شب به اتمام می‏رسد و تمام جریانها و سختیهای قطار در آخرین ایستگاه که یزد باشد به فراموشی سپرده می‏شود. 
منبع: کتاب استقامت در مسیر

 
حالا در چادر دسته‏ها و گردانها و واحدهای رزمی سخن از عملیات است. خصوصا اینکه قرار است امروز تجهیزات و سلاح هم تحویل بگیریم. 
پیک گروهان به جلوی چادر می‏آید و می‏گوید: « برادران ساعت 10 به خط بشن! »  
به ساعت نگاه می‏کنی، هنوز یک ربع وقت داری. می‏توانی کتابی بخوانی و یا از چادر خارج شوی و کمی قدم بزنی. البته بعد از آن همه دویدن بد نیست کمی پایت را دراز کنی و چشمهایت را روی هم بگذاری. خسته شده‏ای، ولی مهم نیست و باید برای رسیدن به هدف تحمل کرد. هر ساعت برنامه داری. از صبح که برمی‏خیزی تا انتهای شب آماده‏ی کار و رزمی و حتی خودت در اوقات بیکاری و استراحت به سراغ ورزش و کارهای اضافی می‏روی و دیگر نمی‏توانی بیکار و بیهوده باشی. 
از چند لحظه قبل بچه‏ها به بیرون چادرها آمده‏اند. پوتینها را به پا می‏کنند. لباسهایشان را مرتب کرده و در جلوی چادر به صف می‏شوند. رأس ساعت 10 صدای مسئول دسته بچه‏ها را به خود می‏خواند: 
- از جلو نظام، خبردار!    
- دوباره از جلو نظام، خبردار! - 
هر سه دسته به خط شده‏اند. سپس به محل گروهان می‏روند و در جلوی چادر گروهان به یکدیگر می‏پیوندند. مسئول گروهان به جلوی صف می‏آید و از بچه‏ها می‏خواهد که به روی پایشان بنشینند. وقتی که همه نشستند مسئول گروهان لب به سخن می‏گشاید: 
« اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. سلام بر روح الله و درود بر شهیدان. همانطور که اطلاع دارید قرار است امروز تجهیزات و سلاح تحویل بگیریم. مدتی است که از پادگان خارج شده و به این اردوگاه آمده‏ایم. حالا باید تجهیزات کامل بگیریم و از این به بعد با آنها کار کنیم تا در عملیات دچار اشکال نشویم. پس خوب دقت کنید، بعد از اینکه تجهیزات را تحویل گرفتید، آنها را مرتب کنید و از این به بعد با تجهیزات به خط شوید. 
هرکس تجهیزات مربوط به رسته‏ی خود را تحویل بگیرد و مواظب باشد که خراب نباشد و اگر اشکال داشت در همانجا به تسلیحات و تدارکات تحویل بدهد و آن را تعویض کند. حالا دسته‏ی یک می‏رود و تجهیزات تحویل می‏گیرد و وقتی تمام شد دسته دوم، و بعد دسته سوم. »  
اول آرپی‏جی‏زنها جلو می‏روند و قبضه آرپی‏جی و کوله‏پشتی و وسایل انفرادی را تحویل می‏گیرند. بعد کمک آرپی‏جی‏زنها. سپس تیربارچی‏ها و بعد هم تک‏تیراندازها، کلاش (کلاشینکف) تحویل می‏گیرند. البته در هر دسته چند نفری هم هستند که سلاح ندارند. مانند امدادگر و حمل مجروح. آنها تجهیزات انفرادی را تحویل می‏گیرند و می‏روند به چادر. تا حدود ظهر همه‏ی نیروهای گردان تجهیزات و تسلیحات انفرادی را تحویل می‏گیرند و می‏روند به چادر. و تا آخرین ساعات روز مشغول تمیز کردن اسلحه و مرتب کردن بند حمایل و فانسقه و جیب خشاب و کوله‏پشتی و کیسه‏ی امداد و ماسک شیمیایی و... می‏شوند. حالا اردوگاه کاملا نظامی شده، چادرها دیدنی است. از در و دیوارهایشان وسایل آویزان است.   
قبلا وقتی از میان چادر عبور می‏کردی فقط ممکن بود سرت به فانوس چادر برخورد کند، ولی حالا تمام اسلحه‏ها و تجهیزات سرت را نشانه گرفته‏اند. فضای چادرها محدود شده و کمبود جا کاملا محسوس است. در میان محوطه هم بچه‏ها با تجهیزات این طرف و آن طرف می‏روند. می‏خواهند عادت کنند. هر از چند گاهی می‏ایستند و وسایل را جابه‏جا می‏کنند. عده‏ای از آنها نخ و سوزن در دست گرفته و وسایل را محکم می‏کنند، عده‏ای دیگر نیز از کش استفاده می‏کنند. 
بعدازظهر ناگهان صدای شلیک یک تیر از یکی از چادرها به گوش می‏رسد. عده‏ای سراسیمه و نگران به بیرون از چادر می‏آیند و در اردوگاه چشم می‏اندازند. چیزی مشخص نیست. اما جلوی چادر دسته سه گروهان دو حرکتهایی هست. احتمالا از آنجا تیراندازی شده. خوب از این اتفاقها می‏افتد. گاهی اوقات نیروها فشنگ گیر می‏آورند و برای امتحان کردن اسلحه و یا خوشمزگی اقدام به تیراندازی می‏کنند.
اما کار بسیار جدی است و شوخی بردار نیست و کسی حق ندارد، با وسیله‏ی خطرناک بازی کند. چند لحظه بعد یک نیرو توسط مسئول گروهان تنبیه می‏شود و در گوشه‏ای از گردان سینه‏خیز برده می‏شود. 
اگر قرار باشد هر نیرویی یک چنین کاری بکند، باید منتظر تلفات جانی بی‏مورد باشیم، پس بهتر است از همان ابتدا با این تخلفها برخورد شود. اگر چه نیروها بسیجی و داوطلب‏اند، ولی مقررات حاکم بر اردوگاه باید کاملا رعایت شود، مخصوصا مسائلی که مربوط به حفظ و نگهداری سلاح و مهمات می‏شود. 
صبح فردا خیل عظیم نیروهای باایمان و مسلح، زمین صبحگاه گردان را زینت می‏بخشند و صلابت و هیبت خود را به نمایش می‏گذارند. همه آماده‏اند. همه مجهزند. گویی واقعا بوی عملیات می‏آید. وقتی گروهان حرکت می‏کند صدای برخورد تجهیزات و اسلحه‏ها نشان می‏دهد که نیروها هنوز به این وسایل اضافی عادت نکرده‏اند. باید مدتی بگذرد تا نیروها وجود آنها را جزئی از    
خودشان بدانند و براحتی آنها را حمل کنند. البته نادیده نباید گرفت که تعداد تجهیزات خیلی زیاد است. خصوصا کیسه‏ی ماسک ضدشیمیایی حسابی اذیت می‏کند. بعضی از نیروها که دارای جثه‏ای ضعیف و لاغرند، در بستن تمام تجهیزات دچار مشکل می‏شوند و مجبورند به گونه‏ای خاص آنها را دور کمر باریک و نحیف خود جای دهند. ولی تعداد از بچه‏ها هم ما شاء الله تازه شکل و قیافه می‏گیرند و خیلی سرحال و خوش قد و بالا تمام وسایل را از خود آویزان می‏کنند و مثل کماندوها ژست هم می‏گیرند. 
اما به هر حال باید عادت کرد. اینها وسایلی است که باید با خود به عملیات ببری و از آنها استفاده کنی. خصوصا همان کیسه‏ی ضدشیمیایی را. یک ماسک و یک فیلتر. 
چند روز بعد نیروها کمتر احساس خستگی می‏کنند. کم‏کم به تجهیزات و تسلیحات عادت کرده‏اند و هر کس به مرور زمان متوجه شده که باید چگونه تجهیزات را خوب و سریع ببندد و اسلحه را چگونه حمل کند تا زیاد اذیت نشود. 
چادر تسلیحات و تدارکات نیز خالی از مشتری نیست و هر روز چند نفری برای تعویض و یا تعمیر وسایل به آنجا مراجعه می‏کنند. 
شب است. پس از ادای نماز جماعت مغرب و عشا در اکثر چادرها جمع دوستانه و برادرانه تشکیل شده است. معمولا در هر دسته پیرمردها. نقل مجلس می‏شوند. در اینجا هم بزرگترها با بچه‏ها صحبت می‏کنند. هر کس سخنی می‏گوید. عده‏ای از تجربه‏های عملیات قبلی و عده‏ای هم از اتفاقات اردوگاه و سایر گردانها و واحدهای لشکر. اما همه‏ی حرفها به حمله‏ی آینده ختم می‏شود. یکی از منطقه احتمالی در جنوب و دیگری در غرب سخن می‏گوید. یکی دیگر از نام عملیات و از لشکرهای دشمن... 
ساعتهای آخر شب صدای سوره‏ی « واقعه »  از تمام چادرها شنیده می‏شود. این عادت قریب به اتفاق نیروهاست که قبل از خواب سوره‏ی « واقعه »  می‏خوانند.   
یکی می‏خواند و دیگران او را همراهی می‏کنند. در آخرین لحظه‏ها جلوی منبع آب، بچه‏ها مشغول مسواک زدن و وضوگرفتن می‏شوند و سپس فانوس چادرها یکی یکی خاموش می‏شود. اردوگاه خاموش می‏شود. تمام نیروها به خواب می‏روند و سکوت همه‏جا را می‏پوشاند.
حالا به خود نگاه کن. تو در این سیاهی شب چه می‏خواهی؟ چه می‏گویی؟ چه می‏کنی؟ کجا می‏روی؟ اینجا اردوگاه اسلام است. سپاهیان اسلام در خوابی موقت توأم با هوشیاری و آگاهی فرورفته‏اند. همه مجهز و آماده. آیا تو نیز آماده شده‏ای؟ آیا تصمیم داری تا پایان همراه این قافله باشی. تو می‏دانی که این کارون بزودی باید وارد معرکه جنگ شود و امتحان خود پس بدهد. آیا آماده‏ای در راه خدا فدا شوی. آیا دل داری صدای مهیب انفجار را تحمل کنی. آیا خون دیدن برای تو سخت نیست؟ تحمل دیدار اجساد شهدا و کشته شدگان طاقت می‏خواهد. کجایی؟ میدان نبرد نزدیک است. در این معرکه خیلیها جان باخته‏اند و در همین لحظه دهها گلوله بر زمین جبهه می‏خورد و شاید عزیزی غرق به خون جان بدهد. چه می‏خواهی؟ کار سخت است. شوخی بردار نیست. نمی‏توان با احساسات به استقبالش رفت. سکوت اردوگاه را خوب به خاطر بسپار. تاریکی را نیز. باید در همین سکوت و تاریکی با تمام التهاب و هیجانش به سوی دشمن بروی. هیچ چیزی همراه تو نیست جز یاد و ذکر خدا. فقط هدفی مقدس می‏تواند تو را به جلو ببرد. فقط عشق و توسل تو را یاری خواهد کرد. 
  منبع: کتاب استقامت در مسیر

 
در یک نگاه کلی، چادرهای هر گروهان در گوشه‏ای از اردوگاه و محوطه‏ی گردان به چشم می‏خورد، و اینک هر گروهان در جلوی محوطه‏ی چادرهای خود به خط شده و آماده حضور در محل برگزاری صبحگاه گردان هستند. صدای از جلو نظام و خبردار از گوشه گوشه اردوگاه به گوش می‏خورد و اگر دقت کنی می‏توانی صدای بلندگوی سایر گردانها را هم بشنوی. 
گروهانها آماده شده‏اند و فرماندهان گردان نیز در جلوی چادر گردان منتظر حرکت گروهانها هستند. صدای نوحه و سرود از بلندگو می‏آید. صدای صلوات گروهانها توجه همه را جلب می‏کند. 
گروهها به سوی محل صبحگاه به راه می‏افتند. اردوگاه خاکی است و با حرکت گروهانها کمی گرد و خاک به هوا برمی‏خیزد. هر گروهان شعار و نوحه‏ی مخصوص خود را زمزمه می‏کند و وقتی به محل تجمع نزدیک می‏شوند با آهنگ موزونی به یکدیگر سلام می‏کنند. 
- - السلام، السلام، السلام علیک 
- ای یاران مهدی، السلام علیک 
- سربازان خمینی، السلام علیک    
- گروهان یک السلام السلام 
- گروهان دو السلام السلام 
- گروهان سه السلام السلام - 
به دنبال گروهانها، دسته‏های ادوات و مخابرات و تدارکات نیز به راه می‏افتند و به جمع گردان ملحق می‏شوند. حال و هوای خاصی است. هوا کم‏کم روشن می‏شود و تاریکی جای خود را به نور می‏دهد. تمام نیروها گت (پایین شلوار در جوراب)کرده و آماده. نظم تقریبا حاکم است ولی نمی‏توان انتظار داشت بدون نقص باشد. بچه‏ها در صفوف منظم و با شعارهای زیبا و سلام‏کنان خود را به گردان می‏رسانند. 
هر 12 دسته در کنار یکدیگر و در یک خط می‏ایستند و تمام اسم و مشخصات از بین می‏رود. حالا همه تحت نام گردان و فرماندهان واحد آماده‏ی انجام دستورهای لازم می‏شوند. فرمانده‏ی گردان به کنار گردان می‏آید و در حالی که صفا و نورانیت و ایمان در چهره‏اش نمایان است با صدایی رسا و بلند دستور می‏دهد: 
- از جلو نظام!
- الله. 
همه گردان سکوت کرده و دست چپ را تا پشت شانه نفر جلویی، می‏کشند، لحظه‏هایی می‏گذرد. چند جابه‏جایی کوچک صورت می‏گیرد و دوباره سکوت حاکم می‏شود، همه منتظر فرمان بعدی هستند، آن هم صادر می‏شود: 
- به احترام قرآن، خبردار! 
- یا حسین. 
یکی از برادران گردان، قرآن به دست جلوی گردان می‏ایستد و چند آیه از قرآن مجید را تلاوت می‏کند. هیچ کس تکان نمی‏خورد. تو نیز هنگام تلاوت کلام خداوند تبارک و تعالی در صف رزمندگان اسلام و در اردوگاه حق مشغول انجام تکلیف هستی و افتخار یافته‏ای که به تو نام رزمنده اطلاق شود. مانند ادای   
نماز سنگینی اندامت را روی دو پا بینداز و به روبه‏رو نگاه کن. حق نداری سرت را برگردانی. بدان که در پیشگاه خدا هستی و امروز اولی‏الامر به تو فرمان می‏دهد و فردا باید همچنان مطیع و گوش به فرمان باشی. لباس خاکی رنگ و بسیجی‏ات را قدر بدان و آرزو کن این لباس تو را به سعادت آخرت رهنمون شود. پس دستهایت را کنار ران‏هایت نگه‏دار و خدای را شکر کن از او بخواه که لحظه‏ای تو را به خودت وانگذارد. همه چیز ما از خداست و هر چه خدا خواست همان می‏شود. تا اینجا هم که آمده‏ای خدا خواسته است و تو هیچ بوده‏ای. امروز هم جزو لشکر خدایی. 
تلاوت قرآن تمام می‏شود و با یک صلوات سرود جمهوری اسلامی ایران از طریق ضبط صوت پخش می‏شود و تو نیز آن را تکرار می‏کنی. یکی دیگران از برادران پشت بلندگو می‏رود و دعا می‏کند. 
« اللهم اجعل صباحنا صباح الأخیار و لا تجعل صباحنا صباح الأشرار. 
اللهم اجعل صباحنا خیرا و سعادة و لا تجعل صباحنا شرا و شقاوة... » 
او می‏خواند و تو هم تکرار می‏کنی. تو هم دعا می‏کنی. از ته قلب. به اطراف نگاه کن. همه بسیجی‏اند. همه عاشق‏اند. به طور قطع بزرگترها ایمانشان از تو بیشتر و کوچکترها در گناه معصومترند. اینها برتر از ملائک شده‏اند و در صف مجاهدان فی سبیل الله با خدایشان معامله می‏کنند. تو آمده‏ای تا بسیجی شوی و دعا کن بسیجی بمانی. اینها از همه چیزشان گذشته‏اند و ترک جان و مال کرده و به وادی حق گام نهاده‏اند. اینها همان مردانی هستند که با شنیدن شیپور جنگ از خانه‏هاشان بیرون پریدند و خود را سرباز فرزند فاطمه (س) کردند. بسیجیها صدای « هل من ناصر ینصرنی »  حسین (ع) را از لابلای هزار و اندی سال تاریخ به گوش جان شنیدند و آماده‏ی جهاد شدند. بسیجیها شیطان را ناامید کردند و بر سینه‏اش کوفتند تو نیز بسیجی شده‏ای. پس در صف مردان بایست و ندای مظلومیت اباعبدالله را بشنو و خود را به لقاءالله نزدیک کن.   
دعا و نیایش به اتمام می‏رسد و فرمانده‏ی بزرگوار گردان گروهانها را در اختیار مسئولان گروهان قرار می‏دهد و هر واحد راهی را در پیش می‏گیرد. بهترین عمل دویدن و سپس نرمش است. گروهان به ستون دو می‏شود و افراد شروع به دویدن می‏کنند. نرم و آرام. آهسته و پیوسته، دستها جلوی سینه و روی پنجه‏ی پا. مسئولان گروهان نیز در کنار ستون بلند و طویل 100 نفری می‏دود. همه می‏دوند. نمی‏توانی صبر کنی. نمی‏توانی تند یا کند بدوی. باید همانند سایرین بدوی. اگر تند بروی به نفر جلو می‏خوری. اگر کند بروی بین ستون فاصله می‏افتد. یک ستون این طرف جاده و ستون دیگر آن طرف جاده. کمی مشکل است ولی عادت می‏کنی. پس از چند دقیقه سرحال می‏شوی و بهتر می‏دوی. 
چند دقیقه‏ای است که می‏دوی. نفس نفس زنان سعی می‏کنی از دیگران جا نمانی. کمی خسته شده‏ای. اما باید ادامه بدهی. قرار نیست هر وقت خسته شدی متوقف شوی. فرمانده می‏گوید بدو! یکی از بچه‏ها از ستون خارج می‏شود و شروع می‏کند به شعار دادن. 
سوره‏های کوچک قرآن را به صورت موزون می‏خواند و تو جواب می‏دهی. کم‏کم متوجه می‏شوی که زیاد هم خسته نشدی. اولش بود. بعضی از بچه‏ها با زیرپوش می‏دوند. آنهایی که کمی چاق هستند زودتر از دیگران خسته شده‏اند، اما می‏دوند. پیرمردها هم می‏دوند. کسی تماشاچی نیست. اگر هم کمی جا بمانی باید با تلاش بیشتر خود را برسانی. 
پیرمردی ریش‏سفید با پرچمی در دست، جلوی گروهان می‏دود. گاهی اوقات پرچم را تکان می‏دهد و باعث هیجان نیروها می‏شود. مدتی نمی‏گذرد که نوجوانی از گروهان به جلو می‏رود و او هم پرچم سبزرنگ دیگری را به حرکت درمی‏آورد و پیشاپیش نیروها و در کنار آن پیرمرد می‏دود. 
شاید حدود 10 کیلومتر دویده باشیم، واقعا خسته شده‏ایم ولی هر بار که به مسئول خود نگاه می‏کنیم، نیروی تازه‏ای برای ادامه راه می‏یابیم. از گردان خیلیفاصله گرفته‏ایم و تاکنون از کنار چند مقر گردان دیگر عبور کرده‏ایم. حالا به یک دشت بزرگ و وسیع می‏رسیم. با دستور فرمانده، حلقه‏ی بزرگی تشکیل می‏دهیم و مقداری به دور آن می‏چرخیم. یکی از برادران که از وضع بدنی خوبی برخوردار است به وسط این حلقه می‏رود و نرمش می‏دهد: 
« بالا، پایین، چپ، راست... چرخش گردن و کمر و پاها... پاها را باز کن و به طرفین خم شو. در جا بالا و پایین بپر. روی زمین بنشین و روی کمرت خم شو... »  
ورزش هم تمام می‏شود و همه سرحال و شاداب دوباره به خط می‏شوند. خمودی اول صبح از بین رفته است. دو ساعت از صبح می‏گذرد و موقع بازگشت است. شوخی و مزاح هم شروع می‏شود. اگر چه تعداد زیادی از بچه‏ها احساس خستگی می‏کنند، اما صفای جمع، همیشه همه چیز را تحت‏الشعاع قرار می‏دهد. حرکت به صورت راهپیمایی جمعی است. 
چادرها از دور دیده می‏شوند. وقتی به اردوگاه گردان نزدیک می‏شویم با هماهنگی قبلی، دسته‏ها از یکدیگر جدا می‏شوند و هر دسته به سوی چادر خود می‏رود. در جلو چادر هم مسئول دسته، رو به قبله می‏ایستد و همراه نیروهای دسته سوره‏ی « والعصر »  را می‏خواند و سپس آزادباش می‏دهد. 
دست و صورت را که شستی بر سر سفره‏ی آماده و ساده می‏روی. نان، چای شیرین در شیشه‏های مربا و یا لیوانهای پلاستیکی قرمزرنگ و کمی پنیر. همین، نه بیشتر. اما عجب لذتی دارد. قبل از خوردن، دعای سفره خوانده می‏شود و بچه‏ها با اشتهای تمام تناول می‏کنند. بعد از آن همه دویدن و نرمش، نان و پنیر خوردن دارد. بعضی‏ها دو تا چای لیوانی می‏خورند. شهردار و یا خادم الحسین نیز از پذیرایی دریغ نمی‏کند و به تمام 30 نفر بخوبی می‏رسد
فقط نان است و پنیر، گاهی اوقات هم مقداری مربا. 
مدت زیادی طول نمی‏کشد که سفره‏ی صبحانه جمع می‏شود و هر کس سر جای خود استراحت می‏کند. ظرفها توسط شهردارها جمع‏آوری و برای شستن ازچادر خارج می‏شود. پوتینها جلوی در ورودی چادر را شلوغ کرده است و یکی از بچه‏ها خیلی آرام و متین مشغول جفت کردن آنها می‏شود. بی‏هیچ چشمداشت و توقعی. گویی برای این کار به جبهه آمده است. تا کمر خم می‏شود و پوتین نیروها را ردیف می‏کند. چند لحظه بعد یکی از نیروها با او همراه می‏شود و پس از مرتب کردن آنها مشغول واکس زدن می‏شوند. اگر چه این کار با امتناع زبانی سایر نیروها روبه‏رو است ولی پس از مقداری شوخی و مزاح آن دو موفق می‏شوند تمام پوتینها را واکس بزنند. در اینجا مال من و مال او ندارد. هر کس هر کاری بتواند می‏کند. این خود افتخار است که پوتین رزمنده‏ی فی سبیل الله را واکس بزنی. یکی واکس می‏مالد دیگری فرچه می‏کشد. 
فردا تو هم واکس می‏زنی. بدون آنکه از تو بخواهند و مجبور باشی. خودت احساس می‏کنی که برای شکستن نفس، باید غرور خود را خرد کنی. پس واکس می‏زنی. در نیمه شب توالت می‏شویی، به دور از هر احساس بدی. 
داخل چادر به خاطر حضور زیاد بچه‏ها، شلوغ به نظر می‏رسد. بعضی از بچه‏ها مشغول نوشتن نامه می‏شوند. عده‏ای دیگر استراحت می‏کنند. در حالی که به پتو و ساک و سایر لوازم تکیه داده‏ای، خود را مرور می‏کنی. به همه چیز عمیق فکر می‏کنی. جایگاه خود را می‏جویی. می‏بینی که ضعیفی و جز لطف خداوندی تو را به این جمع وارد نساخته است. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد و جز با عناوین گوناگون آرپی‏جی‏زن و کمک آرپی‏جی و تیربارچی و حمل مجروح و امدادگر و تخریب‏چی و... فرقی میان آنها نمی‏بینی. 
  منبع: کتاب استقامت در مسیر

 
عجب آفتاب زیبایی! « از جلو نظام، خبردار » . حدود 500 نفری می‏شویم. در گروههای 100 نفری راه می‏افتیم. مردم با دیدن ما اشک شوق می‏ریزند. دعایمان می‏کنند. زنهای یزدی با چادرهای کدری و مردهای یزدی با چهره‏های آفتاب خورده و مصمم به استقبالمان آمده‏اند. شیرینی می‏دهند، صلوات می‏فرستند، گریه می‏کنند، دعا می‏خوانند. 
در جلوی یک حسینیه‏ی نیمه‏ ساخته در اول بلواری که در مدخل شهر قرار دارد می‏ایستیم و بعد جاها مشخص می‏شود. همه دور صحن نیمه ‏ساخته حسینیه مستقر می‏شویم. کم‏کم با برادران تازه سپاهی با لهجه‏های شیرین یزدی آشنا می‏شویم: برادر خدامی مسئول تاکتیک، برادر رشیدی مسئول تخریب، حاج آقا جوادی مسئول پادگان و سایر برادرانی که در خدمت هستند. 
کوله‏بار سفر را در کناری می‏گذاریم و دوباره به خط می‏شویم. صدای تکبیرمان صحن حسینیه را پر می‏کند. انگار این برادر خیلی خشن است! 
- نه نشد، محکمتر! « از جلو نظام، خبردار! » ، این طوری نمی‏تونیم با هم کار کنیم. 
- از جلو نظام!  
 
- الله! 
- خبردار! 
- یا حسین! 
- برادرها. بنشینن، برپا. 
- بشین، برپا. 
- وقتی می‏شینی یا حسین می‏گی و وقتی بلند می‏شی یا علی. 
- بشین، یا حسین! 
- برپا، یا علی! 
- بشین. 
- یا حسین. 
آری کار شروع شد، شوخی هم نیست. فانسقه را از رو بسته و دستها را به پشت کمر گرفته است. 
چند لحظه « بشین و پاشو »  همه را خسته کرده. نفس نفس زنان می‏نشینیم و بلند می‏شویم. بالأخره می‏نشینیم و مسئول پادگان می‏آید جلوی بچه‏ها. سر را پایین انداخته و با نورانیت خاصی که در چهره‏اش موج می‏زند سلام می‏کند. 
« اعوذ بالله من شر نفسی و من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. ما خاک پای شما رزمندگانیم. ما خادمان سپاه، مسئول آموزش نیروهای بسیجی هستیم تا پس از آمادگی کامل برای نبرد با دشمن دین و مملکتمان به جبهه‏ها اعزام شوند. پس کار در این اردوگاه خیلی جدی و مهم است و ان شاء الله در این مدتی که در خدمتتان هستیم سعی می‏کنیم از شما درس تقوا و ایثار بیاموزیم و مسائل تئوری و عملی نظامی را به شما منتقل کنیم و... »  
او خیلی آرام و مسلط سخن می‏گوید. در تمام طول صحبتش شاید بیشتر از سه یا چهار مرتبه به نیروها نگاه نکرد و سرش پایین بود. لباس خوشرنگ سپاه بدون آرم، از خلوص و تقوای او حکایت می‏کرد. تمام مسئولان پادگان را معرفی می‏کند و می‏رود کنار.   
- برپا! 
- یا علی. 
- قدم رو! 
راه می‏افتیم، تا چشم کار می‏کند کویر است. وارد کویر می‏شویم. اول راه می‏رویم. بتدریج حرکت تند می‏شود. هروله‏کنان تلاش می‏کنیم از نفر جلویی عقب نمانیم. حالا همه می‏دویم. صف به هم ریخته. نفس‏زنان پایمان تا مچ در شنهای نرم کویر فرو می‏رود. عرق همه درآمده است. 
- ای بابا بذار برسیم، بعدا. 
- نخیر ول کن نیس. می‏خوایم همین طوری برسیم به جبهه / خنده بچه‏ها /. مسئول تاکتیک: ساکت، حرف نزن، فقط بدو، جا نمونی، بیا! 
آموزش شروع می‏شود. تو دیگر یک رزمنده‏ای. آماده برای یادگیری فنون؛ فنون نظامی، فنون مبارزه با کفر، چگونه نبرد کردن با ستم. مگر نفس اماره ظالم نیست؟ مگر وسوسه‏های شیطان طریق کفر نیست؟ پس تو حالا باید بیاموزی که چگونه دشمن بیرون و درون را ذلیل کنی. حالا تو یک بسیجی شده‏ای. با صدای اذان از خواب برمی‏خیزی و با قرائت قرآن می‏خوابی. 
در اینجا همه چیز بوی خلوص می‏دهد. هیچ کس از « من »  استفاده نمی‏کند، فریاد است. « ما »  هم نیست، هرچه هست خداست. می‏دویم با نام خدا، برمی‏خیزیم برای خدا، یاد می‏گیریم در راه خدا، شلیک می‏کنیم به اذن خدا. اینجا خبری از تجهیزات آموزشی آن چنانی نیست. همه چیز ساده است. چند نوع اسلحه سبک و نیمه سنگین. چند نمونه مین ضدنفر و ضدتانک. چند وسیله‏ی ارتباطی، بی‏سیم و پیام و مقداری تجربه نظامی که در دروس تاکتیک مطرح می‏شود. عمق آموزشها در دروس اعتقادی است. طلبه‏ی فاضل در مقابل گردان می‏ایستد و آیه‏های جهاد را می‏خواند و تفسیر می‏کند. اصلا او با اصول و فروع دین بزرگ شده است. تمام سؤالها و اشکالهای ما را پاسخ می‏دهد.    
صدای قرآن محسن، فضای حسینیه را پر کرده. سوره‏ی مریم آیات 25 تا 36. چقدر زیبا می‏خواند. و چقدر زیباتر که انسان با صدای قرآن از خواب برخیزد. اما انگار کسی نیست. 
از بستر برخاسته‏ام. با چرخاندن گردن، این سو و آن سو را می‏نگرم. فقط چند نفر خواب مانده‏ایم. بلند می‏شوم. یک پتو زیر سر، یک پتو زیرانداز و یک پتو روانداز. روی هم سه پتو. همه را مرتب بالای سرم جمع می‏کنم. هیچکس نیست. چراغی در گوشه حسینیه روشن است. چشمهایم را می‏مالم. کمی دقت می‏کنم. صدای زمزمه می‏آید. در گرگ و میش صبحگاهان به بیرون چشم می‏دوزم. یک لشکر بزرگ، همه ایستاده‏اند. بیشترشان با دست راست قنوت گرفته‏اند و با دست چپ تسبیح می‏چرخانند. فارغ از همه چیز. پنداری هیچ کس را نمی‏بینند. عده‏ای به سجده رفته‏اند و صدای گریه‏شان را می‏شنوم. غوغایی است، چرا دیر از خواب برخاسته‏ام؟ خیلی خسته بودم، دیشب رزم شبانه داشتیم؛ ولی اینها هم خسته بودند، پس چرا بیدار شدند؟ گریه می‏کنند، راز و نیاز می‏کنند، نماز شب می‏خوانند. جذبه‏ی عشق، قطره را نیز دریایی می‏کند. هر چه عقب‏تر می‏روم باز هم جا نیست. خود را در سیاهی گم می‏کنم. پشت یک نفر قرار می‏گیرم. جای خوبی است: الله اکبر. صدای نفر جلویی آشناست. دقت می‏کنم از هق هق گریه‏اش او را می‏شناسم. او فرمانده پادگان است. این دعا را تکرار می‏کند: « الهی أخرج حب الدنیا من قلبی. »  
اذان شروع می‏شود. هیچ کس در چشم دیگری خیره نمی‏شود. دو رکعت نماز عشق و آنگاه زیارت عاشورا. 
همه آماده‏ایم. پوتین پوشیده و به پایین شلوارهایمان کش انداخته‏ایم. خواب بعد از نماز صبح مکروه است.
- از جلو نظام.   
- الله. 
- خبردار. 
- یاحسین. 
- قدم رو. 
حرکت شروع می‏شود. در اول هروله است، بعد می‏دویم، باز هم می‏دویم، تا آن انتها. حدود یک ساعت است که می‏دویم. دیگر خسته شده‏ایم، اما راه سخت است و از اول می‏دانستیم اینجا محل بازی و تفریح نیست، باید سختی کشید. اگر می‏خواهی بسیجی شوی و به جبهه بروی باید آماده شوی، پس بدو! 
« الله الله یا الله، قوت بده یا الله! 
الله الله یا الله توان بده یا الله! »  
ندای توحید زیباترین کلام است. نیرو می‏گیریم. پشت سر فرمانده. آنها هم خدایی‏اند و هم نظامی. سرپیچی زشت است، چه از خدا چه از بندگان خوب خدا. راه طولانی است، گویا پایانی ندارد! واقعا خسته شده‏ایم، عرق از چانه‏هایمان می‏ریزد. خوب است تجهیزات نداریم وگرنه خدا رحم کند. حدود دو ساعت دویده‏ایم. یک دایره بزرگ تشکیل می‏دهیم، نرمش می‏کنیم و سپس آرام آرام به سوی اردوگاه برمی‏گردیم. حالا راه می‏رویم، با یکدیگر شوخی می‏کنیم، همه سرحال و شنگول شده‏ایم. در مورد کلاسها سؤال می‏کنیم، درباره رزم شب گذشته و ماجرای خنده‏دار، از انفجارهای مهیب، از اشتباه بچه‏ها و حرف زدن در شب. نمی‏دانم چرا زود به اردوگاه می‏رسیم! 
عجب صبحانه‏ای! یک نصفه نان و یک نصفه کره کوچک و یک لیوان چای داغ داغ در لیوان پلاستیکی قرمز دسته‏دار. نمی‏دانم چند لحظه طول می‏کشد. دیگر چای نیست. اسراف نمی‏شود. هیچ کس نان را دور نمی‏ریزد. همه تا آخرین خرده‏هایش را می‏بلعند. صف دستشویی هم که شلوغ شده، تا 15 دقیقه دیگر، همه باید به خط شویم.  
- از جلو نظام. 
- الله. 
- خبردار. 
- یاحسین. 
- برادرها بنشینن! در این ساعت کلاس تخریب داریم. در جلسه قبل مین تلویزیونی و سوسکی را گفتیم و حالا نوبت به مین گوجه‏ای و بعد هم مینهای ضدتانک می‏رسد! قبلا هم گفتم در کار تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. پس خوب حواستان را جمع کنین و یاد بگیرین. 
چند چشم و گوش دیگر هم قرض کرده‏ایم و چارچشمی استاد را نگاه می‏کنیم. به آرامی پیچ ته مین را می‏چرخاند. خطرناک است. همه روی زمین سرد و خشک نشسته‏ایم. دسته‏هایمان را دور زانوها گرفته‏ایم و کمرمان را به بیرون داده‏ایم. وقتی خسته می‏شویم دستها را پشت می‏گذاریم و خیمه‏ای از دستها و کمر تشکیل می‏دهیم. استاد تکرار می‏کند: 
« همه فرار کنین! »  
همه از جا کنده می‏شویم و فرار می‏کنیم. هنوز چند قدمی دور نشده‏ایم که انفجار رخ می‏دهد. وقتی دود می‏رود همه می‏خندیم. 
- من که نترسیدم. 
- ولی صداش خیلی زیاد بود. 
- همه لاستیکها را انداخت بالا. 
- تی. ان. تی. بود یا دینامیت؟ 
استاد: وقتی می‏خواین از میدان مین عبور کنین و آتش دشمن روی سر شماس باید چکار کنین؟ 
- صبر می‏کنیم. 
- می‏رویم جلو، می‏زنیم به خط. 
- از یک طرف دیگر وارد می‏شیم.    
- می‏گیم نزن می‏خوره به ما / خنده /. 
استاد هم خنده‏اش می‏گیرد. اگر می‏توانست، جلوی خنده‏اش را می‏گرفت. چند بار هم کوشید، اما موفق نشد. او می‏گوید: 
« صدا از کجا بود؟ »  
همه عقب را نگاه می‏کنند و با چشمها یک نفر را نشانه می‏گیرند. 
« بابا چرا عقب را نیگا می‏کنین، صدا از دیروز مانده بود / خنده / » . 
دوباره خنده. او هم، خنده‏ی گردان است. خیلی روحیه دارد. با وجودی که کمی چاق است ولی با هر زحمتی هست، در تمام امور دخالت می‏کند گاهی اوقات هم حرفهایی می‏زند که باعث روحیه می‏شود. همه دوستش دارند. با وجودی که خیلی شوخ است هنگام سینه‏زنی بیشتر از همه گریه می‏کند. 
استاد ادامه می‏دهد: 
« یادتان باشه تمام اگرها و شایدها و بایدها و نبایدها را میدان جنگ و مقتضیات زمان و مکان معلوم می‏کند، ولی یک چیز ثابته و آن یاد خدا و ذکر خدا و صبر و توکله. توکل کنین بر خدا و عمل کنین. عمل بدون یاد خدا کف روی آبه. خودتون را خدایی کنین. »  
کلاس تاکتیک پر از معنویت است. هرجا کار سخت می‏شود و از انسانها کاری برنمی‏آید، امدادهای غیبی و نهانخانه‏ی دل به داد آنان می‏رسد. باید به حبل الله دست انداخت. 
« برادران با یک صلوات در اختیار خودشون! »  
نماز ظهر و عصر هم با شکوه تمام به امامت روحانی اردوگاه با نظمی خاص و دعاهای مخصوص اقامه می‏شود. 
اینجا که رستوران نیست. یک سینی خورشت قیمه برای 10 نفر. آخر این سینی در هیأتها برای چهار نفر است! اما اینجا هیأت نیست. اینجا حماسه عاشورا بازسازی می‏شود. در اینجا فقط روضه و گریه‏ی خالی نیست. قاشق اول و قاشق دوم. قاشق سوم خالی می‏آید بالا. هیچ کس رو به سینی نمی‏تواند بنشیند.    
همه از پهلو و فقط یک دست وارد سینی می‏شود. اما خیلی خوشمزه است. نمی‏دانم چرا کم است؟ لقمه آخر را آرام می‏جویم. چه لذتی دارد. هر چیزی اندازه دارد. در اینجا هم که معلوم است باید کمتر باشد. 
یک ساعت استراحت داریم. اما بعدازظهر استاد می‏پرسد: 
- چی داریم؟ 
- مخابرات و بی‏سیم. 
آه چقدر سخت است. مقداری از درس مخابرات را به شکل دیالوگ مرور می‏کنیم. 
دیگر رمقی باقی نمانده. غروب شده. آستینها بالا، برای گرفتن وضو. حالا تو در صف نماز جماعتی. جماعتی یکرنگ و یکدل. خاکی و خسته ولی مشتاق و امیدوار. 20 روز است که در نماز جماعت پادگان شرکت می‏کنی و بعد از نماز مغرب سر را به مهر می‏گذاری و می‏گویی: « الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب... »  
دیگر می‏فهمی؛ به اندازه می‏خندی. به اندازه حرف می‏زنی. به اندازه می‏خوابی. به اندازه می‏خوری. چابک و زرنگ. به راحتی 10 کیلومتر را می‏دوی. یکصد متر سینه‏خیز می‏روی. خوب نشانه می‏گیری. دوست و دشمن را می‏شناسی. می‏دانی برای چه آمده‏ای. به کجا می‏روی. چگونه باید رفت. چگونه باید ماند و زندگی کرد. حالا تو شناخت پیدا کرده‏ای. دنیا را فراتر از خور و خواب می‏بینی. سختی کشیده‏ای. آموزش دیده‏ای. پوتینهایت درب و داغون شده. لباسهایت را چند بار خودت دوخته‏ای. در دل شب، هم شلیک کرده‏ای و هم مناجات. 
می‏دانی صبر چیست. ترس را فراری داده‏ای. یک بار دیگر « قالوا بلی »  گفتی. حالا تو رزمنده‏ای. یک بسیجی کامل. 
تمام شد. آموزش به پایان رسید. هنگام خداحافظی است. عجب غروبهای   
قشنگی داشت، اما صبحش زیباتر بود. همه نیروها در یک صف ایستاده‏اند. کمی آن طرفتر مسئولان پادگان در صفی کوچک. جلو می‏رویم. گریه شروع می‏شود. دست در گردن مسئول تاکتیک، گریه. دست در گردن مسئول تخریب، گریه. دست در گردن روحانی پادگان، گریه. دست در گردن مسئول آموزش کمکهای اولیه، گریه. گریه امان نمی‏دهد. اولین دیوان جدایی نگاشته می‏شود. حالا می‏دانی که محبت و هجران چقدر با هم در ارتباطند. حالا باید جلوی گریه‏ات را بگیری. ولی نمی‏توانی. همه گریه‏شان گرفته، خنده و لبخند چاشنی گریه شده است. اما اینها خیلی اذیت کرده‏اند. البته اذیت که نه؛ آموزش داده‏اند. در این یک ماه، دستکم 20 شب، رزم شبانه داشتیم. بارها ما را سینه‏خیز بردند. کیلومترها دویدیم و راهپیمایی کردیم. نزدیک بود در چاله‏ی انفجار و اتاق گاز خفه شویم. از صبح تا شام و از شب تا صبح و آموزش. همین برادر خدامی چقدر تیر زیر پاهایمان زد. آن روز که رفتیم میدان تیر، از ترس و خستگی همه نق می‏زدند. خیلی جدی بودند. یادش به خیر. چه صبحگاهی داشتیم. چه نمازهایی خواندیم. چه سینه‏زنیهایی برپا کردیم. می‏رفتیم رزم شبانه و در دل شب گریه و زاری می‏کردیم. 
اما همه‏اش تمام شد. همه رفتنی هستیم. حالا نوبت ماست. ستونی که از بچه‏ها تشکیل شده به پایان رسیده است. همه روبوسی کرده‏ایم. اتوبوسها با پرچمهای سرخ و سبز و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران تزیین شده است. هنوز باور نمی‏کنیم که آموزش تمام شده است. 
پادگان کوچک و کوچکتر می‏شود. اما این انسانها هستند که در دلمان جای گرفته‏اند و هیچ گاه آنها را از یاد نخواهیم برد. قول داده بودند پس از اتمام آموزش به مرخصی می‏رویم. اما انگار شرایط فرق کرده است. حرفی از مرخصی و این حرفها نیست. راه می‏افتیم، از این شهر به آن شهر. یک روز است که در راه هستیم. عده‏ای از بچه‏ها در مورد لزوم مرخصی صحبت می‏کنند. حرفها بیشتر می‏شود. همه منتظر مرخصی هستند. این حرفها به گوش مسئول نیروهای اعزامی می‏رسد. می‏گوید: « وقتی تحویل لشکر و گردان مربوطه شدید و جاهایتان مشخص شد به مرخصی می‏روید »  
گرمای جنوب هوای داخل اتوبوس را آتشین کرده است. ساعت نزدیک نه صبح است. فکر می‏کنم سه ساعت دیگر هوا چقدر گرم خواهد شد؟ پیچ و خمهای جاده تمام شده و پس از گذر از چند تپه و پستی و بلندی به دشتی هموار و سوزان می‏رسیم. اولین چیزی که جلب توجه می‏کند، دو ردیف آهن باریکی است که به موازات هم تا دور دست کشیده شده است. اتفاقا آن دیو سیاه نیز از راه می‏رسد و در ایستگاه می‏ایستد. راه آهن را می‏گویم. قطار سوخته‏ای نیز در کنار ریل واژگون شده است. در ایستگاه چند درخت کوچک و بزرگ دیده می‏شود و عده‏ای از کارگران زیر سایه‏ی درختها استراحت می‏کنند. 
صدای صلوات قطع نمی‏شود: « حسین حسین می‏گیم می‏ریم کربلا » . 
  منبع: کتاب استقامت در مسیر

X