معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 375800
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244
<font size="2"><span style="font-family: Tahoma;">New Page 8</span></font>

یاد آن حادثه‏ ی دردناک همیشه روح مرا آزرده می‏کند. اصلا جنگ محل اتفاقات غریبی است. نادیدنی‏ها را به آسانی می‏توانی ببینی. اگر ایمان به خدا نداشته باشی و نفهمی که در کدام جناح هستی - حق یا باطل - از نظر روانی ممکن است خیلی صدمه نبینی اما همین که فهمیدی در جناح باطل هستی و دستی تو را در مقابل حق قرار داده است آن وقت نه روز داری و نه شب.

کوچکترین حادثه ‏ای روحت را متزلزل می‏کند و مانند موریانه تو را از داخل می‏خورد و پوک می‏کند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.

وقتی به من گفتند که شما برای مصاحبه آمده‏اید و بنا دارید آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داریم جمع آوری کنید و آنها را در تاریخ جنگ ثبت کنید و به نسل آینده تحویل بدهید خیلی خوشحال شدم.

یک مورد را که خودم شاهد بودم برایتان تعریف می‏کنم تا مردم دنیا بفهمند که مسلمانان وقتی با کفار جنگ کنند چون نصرت الهی پشت آنهاست پیروزند. ملل مسلمان نترسند و به ریسمان الهی چنگ بزنند. همان طور که خداوند بزرگ در قرآن کریم فرموده، پیروزی نصیب مسلمین خواهد شد.

حادثه ‏ای دیدم که روحم را به شدت جریحه ‏دار کرد و در واقع با دیدن آن قدرت ایمان را احساس کردم و دانستم چیزی نیستم و این یونیفورم نظامی فقط پوست شیر است که در آن دل موش می‏تپد. از این که مؤمن نبوده‏ام و تا به این سن کمتر توجه هم به خدا بوده است احساس شرم عمیقی در وجودم ریشه دوانده که امیدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه‏ ی اطهار (علیهم‏السلام) گفته ‏اند باز کنم و نیروی ایمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقویت کنم.

من ستوان احتیاط هستم. مدتی واحد ما در جبهه ‏ی نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در این جبهه به اسارت رزمندگان اسلام درآمدم. آن حادثه در همین جبهه‏ ی نوسود اتفاق افتاد.


Image result for ‫اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی‬‎

روز سردی بود و درگیری نسبتا شدیدی جریان داشت. ظاهرا یک عملیات نفوذی موضعی از طرف شما می‏خواست صورت بگیرد که نشد زیرا آتش ما سنگین‏تر بود و توانست پیشروی نیروهای شما را متوقف کند. در این معرکه‏ی چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهی دادیم. از تلفات شما خبر ندارم ولی یک پیرمرد بسیجی اسیر ما شد - با تمام تجهیزات. وقتی افراد متوجه این پیرمرد گشتند همه برای تماشا دورش جمع شدند. او را به یکدیگر نشان می‏دادند و مسخره می‏کردند. پیرمرد محاسن سفید و صورت استخوانی داشت. او با نگاه‏های نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازی بردارند. برای لحظه‏ای جمع ما و اسیر شما ساکت شدند. پیرمرد ایستاده بود و حرفی نمی‏زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهی ببرند. ناگهان پیرمرد زد زیر گریه. ما گمان کردیم که این گریه به علت ترس از ماست و چندتایی هم سعی کردند او را آرام کنند ولی او اجازه نداد.

یکی از ما که مختصری فارسی می‏دانست به پیرمرد گفت «چرا گریه می‏کنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همان طور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش می‏دوید با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، لیکن حالا تأسف می‏خورم که شهید نشدم.»

در این موقع یکی از افسران بعثی جلو آمد و کلت کمریش را روی شقیقه ‏ی پیرمرد جابه جا کرد. تصور سردی دهانه‏ ی کلت روی شقیقه‏ ی استخوانی پیرمرد برق از چشمان من جهاند. پیرمرد چشمانش را بست، وردی زیر لب گفت و آن افسر بعثی هم ماشه را چکاند.

این پیرمرد شما بود. این ایمان، قریب یک سال است مرا بیچاره کرده است!

منبع: کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی


X