معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390037
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244

 
سالک‏نیا، فرزاد -تهران
چه روبه‏روی سیاهی دارد این پنجره‏
پشت هراس آوارهای مکرر
مشق‏های ننوشته در باد
میزهای شکسته
تخته‏ای سیاه
بی‏قرار نوشتن از سرباز
و زمینی‏
آبستن پرواز
چه طلوع سرخی دارد این آسمان‏
با کبوترانی که از شرجی آوازی دور بر می‏گردند
نگاهشان پر از پرنده و پرواز است‏
حتما به یاد می‏آورند  
که از همین آسمان پر ستاره‏
باران پر می‏بارید
و پرواز چه ساده بر زمین نشست‏
چه روبه‏روی سپیدی دارد این آینه
این خاطرات دور.
منبع: کتاب زخم سیب

سه شنبه 1389/6/30

ساکنیان، اسفندیار - شهرکرد
سپیده‏دمانی سرد
که کارگران شبانه‏ی ذوب‏آهن،
و رفتگران خسته
در غبار می‏رسند
وقتی کبوتران سپید امامزاده‏
بر سایه‏های دکه‏ی قفل‏سازی
می‏تابند
و سیگار فروش پیر
بر دله‏ی حلبی آتش می‏زند،
مسافری که تمام راه را خواب می‏دیده
در خیابانی که روشنی لب پر می‏زند
از اتوبوس پیاده می‏شود
در کوچه‏ای که بوی نان تازه می‏دهد
با زیباترین غم‏هایش
در می‏زند
و دور می‏شود
مادر چادر نمازش را
به دندان جفت می‏کند
و تمام راه را
تا ایستگاه می‏دود
و هیچ کس نیست‏
و این هم خیالی است
و سال‏هاست که جنگ تمام شده است.
منبع: کتاب زخم سیب

سه شنبه 1389/6/30

روشنی، کیوان - کرمانشاه
به مفقودالاثر شمس‏اله علیاری‏
خسکید قاب عکس تو در دستم، در کلبه‏ای که جای تو خالی بود
عکست حشور اشک مرا حس کرد، اشکم گواه بی پر و بالی بود
باور نمی‏کنی چه شبی سر شد، پلک تمام پنجره‏ها تر شد
یک روستا بدون برادر شد، شب سوگوار مثل اهالی بود
گفتم: چرا، چرا، تو چرا رفتی؟ تا ژرفنای خاطره‏ها رفتی؟
از ناکجای ما به کجا رفتی؟ آن شب سکوت نیز سؤالی بود
شلیک ممتدی خفه شد در باد، از دور سایه‏ای به زمین افتاد
آن لحظه باد بوی تو را می‏داد، هم بوی داس، مزرعه، شالی بود
گاهی شبیه سایه‏ی موهومی، زآن سوی دشت غم‏زده می‏آیی‏
تا کوچه‏های دهکده می‏آیی، امشب اگرچه جای تو خالی بود
منبع: کتاب زخم سیب

سه شنبه 1389/6/30

 
روشان، حسن - بجنورد
زل می‏زند به این همه قاب و مدال‏ها
در امتداد مه زده‏ای از خیال‏ها
سرباز پیر خیره در اوهام دور دست‏
در خاطرات گم شده در گود سال‏ها
در خاطرات له شده در کوچه‏های شهر
در خاطرات گم شده در قیل و قال‏ها
در چشم‏هاش - این تپش برکه‏های قیر -
انبوه ناگزیر سکوت و سؤال‏ها
انبوه بغض‏های فرومانده در گلو
انبوه ناله‏های ملول و ملال‏ها
حالا خزیده در خفقانی شبیه مرگ‏
سرباز بی‏ملاحظه، بی‏احتمال‏ها  
خیره به برج‏های فرارفته تا ماه
آن سوتر ازتصور خام خیال‏ها
آن قدر دوردست که دیگر نمی‏رسد
تا قاب گنگ پنجره بانگ بلال‏ها
آیا کجاست فرصت آن چشم‏های خیس؟
آیا کجاست خلوت «یا ذوالجلال» ها؟!»
در بوی تند مادگی پرسه‏های شهر
از یاد رفته جرات عصیان یال‏ها
تا چشم کار می‏کند آری قیامت است!
تکرار غمزه‏های ملیح غزال‏ها
از یاد رفته خاطره‏ی سیب‏های سرخ‏
حالا درخت پیر و هیاهوی کال‏ها!
شاعر دلش گرفت، به ایوان پناه برد
تا ناگزیر منقل و دود زغال‏ها
منبع: کتاب زخم سیب

سه شنبه 1389/6/30

روحی، مرتضی - مراغه
زنی که چادر مشکی همیشه بر سر داشت‏
شکسته، از لبه‏ی سنگ قبر، سر بر داشت‏
نگاه دوخت به باران، به رنج نامه‏ی ابر
و ابرهای دلش بی‏صدا ترک برداشت‏
طنین هق هق ابری سیاه‏پوش شکست‏
فضای خاطره از بس که بغض در برداشت‏
دوباره عصر غم و اندوه پنچ‏شنبه گذشت‏
و تا همیشه زنی چشم خیس بر در داشت‏
دوباره قلب خودش را مرور کرد، هنوز
به مرد گمشده‏اش عشق صد برابر داشت‏
و روزها سپری می‏شدند از پی هم‏
و زن به زندگی انگیزه‏ی مکرر داشت‏
خدا، که ناظر این لحظه‏های مدغم بود
دوباره از سر لطفش، چنین مقدر داشت‏
سکانس آخر این ماجرا، زنی که گریست‏
به روی شانه‏ی مردی، در آخرین برداشت‏
منبع: کتاب زخم سیب

سه شنبه 1389/6/30

روابروجنی ،عبدالله - بروجن
هزار ابر نباریده توشه‏ی راهت‏
برو مسافر خسته، خدا به همراهت‏
فقس همیشه برای پرنده‏ها تنگ است
برو که قصه‏ی این شهر، قصه‏ی جنگ است‏
برو که در قفس این غروب، می‏میری‏
که در تلاطم شط جنوب، می‏میری‏
قفس بهانه‏ی خوبی برای ماندن نیست‏
برو، برو، برو این شهر جای ماندن نیست‏
برو غریبه که اینجا غروب؛ یعنی مرگ‏
جنوب یعنی آتش، جنوب؛ یعنی مرگ‏
برو مسافر بی‏کس از این خراب‏آباد
برو از این شب تاریک، هرچه بادا باد  
هوار می‏زنم این درد را، می‏دانم‏
در این غروب به جایی نمی‏رسد فریاد
بگو که خسته‏ای از شب، اگرچه می‏گویند:
«زبان سرخ سر سبز می‏دهد بر باد!»
مسافر از غم تنهایی‏ام خبر داری!
برو غریبه‏ی خسته، تو هم پسر داری!
نگو که قصه‏ی فرزند تو شبیه من است‏
نگو که عاقبتت یک سر بدون تن است‏
نگو که «سهمیه‏ها» جانشین بودن توست‏
که سهمت از وطنت چند شب سرودن توست...
هنوز می‏شنوی؟! از غروب می‏گویم
از این دقایق -ای کاش خوب - می‏گویم
از این دقایق مادر شکسته، بابا، پر!
از آرزوی نشستن به روی دوش پدر
از آرزوی محالی که من پدر دارم
از این همیشه خیالی که: من پدر دارم
مسافر از غم تنهایی‏ام خبر داری؟
برو غریبه‏ی خسته، تو هم پسر داری!  
برای رویش گل ابر تیره کافی است‏
به جای پدر، خط تیره کافی نیست‏
هنوز چشم به راهم اگرچه می‏دانم‏
برای دیدن او چشم خیره کافی نیست‏
برای لمس عذابی که سرنوشت من است‏
هزار سال گناه کبیره کافی نیست‏
مسافر از غم تنهایی‏ام خبر داری؟
برو غریبه‏ی خسته، تو هم پسر داری!
من از گزیدن ماری پلید می‏ترسم‏
ز ریسمان سیاه و سفید می‏ترسم‏
از آن خزان سیاهی که آروزیم را
شبیه غنچه‏ای از شاخه چید می‏ترسم‏
چنان به یاس سند خورده خط افکارم‏
که از سرودن «شعر امید» می‏ترسم‏
«من از نهایت شب حرف می‏زنم» طوری
که از نوشتن اسم «شهید» می‏ترسم‏
شهید داده‏ام اما به حکم تقدیرم
به حکم جبر سیاهی اسیر زنجیرم‏
پدر به راه خدا رفت و من یتیم، افسوس!  
به شوکران چنین سفره‏ای نمک گیرم‏
سرود مرگ من است، این سکوت سرد اما
رها نمی‏شوم از این غم و نمی‏میرم‏
مسافر از غم تنهایی‏ام خبر داری؟
برو غریبه‏ی خسته، تو هم پسر داری!
دلم برای خودم تنگ نیست، ای مردم!
شبیه قالی صد رنگ نیست ای مردم!
هجوم دم به دم طعنه هدیه‏ی خوبی -
به بازمانده‏ی این جنگ نیست، ای مردم!
هزار «سهمیه» جای تو را نمی‏گیرد
کسی به جز تو در این سینه جا نمی‏گیرد
هزار حرف نگفته هنوز مانده ولی‏
گلایه جای تو نبود، تو را نمی‏گیرد
«شهید زنده‏تر از زنده‏هاست»... اما، حیف!
کسی برای نمرده عزا نمی‏گیرد
نخواستم که شما جای من فدا بشوید
که نردبان ترقی من شما بشوید
نخواستم که به جای شما کسی بشوم  
اگر صلاح نباشد، چرا کسی بشوم؟
پدر به عرش سفر کرد و نوزده سالی است‏
به روی صورت من جای سیلی‏اش خالی است‏
پدر که رفت به سیلی دیگران سرخ‏ام‏
به روی شعله‏ی یک درد بی‏نشان سرخ‏ام‏
برای رفتن بابا ملامتم نکنید!
به جرم کار نکرده، شماتتم نکنید!
به جان عکس خودش، من نخواستم برود
درست عکس خودش، من نخواستم برود
به خاک سرخ شلمچه قسم، خودش می‏خواست‏
به جان تک پسرش که منم، خودش می‏خواست!
اگر شهید شده انتخاب از ما نیست‏
عجیب نیست، که جای فرشته دنیا نیست‏
پدر پریده ولی روح عاشقش با ماست‏
پدر به راه خدا رفته و سرم بالاست‏
مسافر از غم تنهایی‏ام خبر داری؟
ولی شبیه پدر حسرت سفر داری
تو مرد این سفری، مرد ماندنی، آری!
بمان که باز قدم سمت عشق برداری‏  
مسافر، این دل تنگ از دل تو بی‏خبر است‏
درست آمده‏ای، این نهایت سفر است‏
مسافر از غم تنهایی‏ام خبر داری؟
نترس مرد غریبه! تو هم پسر داری
هنوز ساحل این ورطه آشیانه‏ی توست‏
به سر نیامده‏ای! هر زمان، زمانه‏ی توست‏
اگرچه راه به سر شد، ولی سفر باقی‏ست
که سر به راه شدن آخرین کرانه‏ی توست‏
غمین مباش که گمنام مانده‏ای، ای مرد!
که بی‏نشانی تو بهترین نشانه‏ی توست‏
تمام «شانه به سر» ها از این خبر دارند
که بعد رفتن تو باز سر به شانه‏ی توست‏
تمام وسعت این شهر وقف آمدنت‏
«کرم نما و فرود آ که خانه، خانه‏ی توست»
منبع: کتاب زخم سیب

سه شنبه 1389/6/30
X