معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390070
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244
<span style="color: rgb(51, 51, 51);">New Page 2</span>

عملیات کربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصیب] بود.

آن طرف آب یک نفر زخمى مرتب فریاد مى زد و کمک مى طلبید.

با یکى از برادران رفتیم و به محل حادثه رسیدیم.

هر چه سر و صدا کردیم و آن بنده خدا را مورد خطاب قرار دادیم جوابى نشنیدیم.

ناگهان خمپاره اى از راه رسید و مابین ما به زمین خورد.

براى چند لحظه چیزى نفهمیدم.

بعد دیدم هر دو نقش زمین هستیم، منتها زخم من کاریتر است.

با اصرار و التماس زیاد او را فرستادم عقب.

وضع خوبى نداشت.

من از ناحیه کمر و نخاع و او پایش زخم عمیق برداشته بود.

مى خواست با آن وضع بماند و به من کمک کند.

دشمن متوجه ما شده بود و آن نقطه را گرفته بود زیر خمپاره.

همه فکرم در آن لحظه این بود که یک نفر بیاید و نجاتم بدهد.

ساعت شش صبح زخمى شده بودم و حالا روز بالا آمده و ساعتها بود که کسى را به یارى مى خواندم.

هر چه تلاش کردم نتوانستم حرکت کنم.

مأیوس و مضطرب بودم.

ناگهان به یاد حرف فرمانده یگان افتادم که مى گفت: در سختی ها فقط به خدا پناه ببرید و از او کمک بخواهید.

اینجا بود که بى اختیار و در کمال باور و اعتقاد گفتم: الهى به امید تو. چند لحظه بعد صداى کسى را که مى گفت: زخمى کیست؟ به گوشم رسید.

با همه وجود معناى توکل را دریافتم.

تهیه و تنظیم: وبلاگ روایت هشت سال دفاع مقدس

دسته ها :
يکشنبه 1398/2/22
اینجا محل اعزام نیرو است. خیلی شلوغ است. داوطلب زیاد شده. بیشتر آنها را می‏شناسم. این صف طولانی برای گرفتن فرم اعزام است. بعد باید بروم واحد تحقیق و ارزیابی.  
چند نفر آشنا پیدا کرده‏ام. از هم شاگردیهایم هستند. بهتر است همراه آنها باشم تا کارها زودتر انجام شود. سه - چهار ساعتی است که در پایگاه هستیم. شکر خدا کارها درست شده، ولی نمی‏دانم چرا اسم مرا نمی‏خوانند تا برگه‏ ی اعزام را بگیرم. بهتر است بروم جلو، بله همه گرفته‏اند فقط من مانده‏ام.  
- « برادر چرا منو نمی‏خونین؟ »   
- اسم شما چیه  
- محسن، محسن افشار.  
- صبر کن ببینم، آهان. شما باید اصل شناسنامه‏ات را بیاوری.  
- من که نوشته‏ام. شناسنامه‏ام در شهرستانه.  
- کدوم شهرستان؟  
- شیراز.  
- برای چی؟ 
- پدرم برده... نمی‏دونم چرا. 
- به هر حال فقط باید شناسنامه‏ات را بیاوری. در ضمن رضایت پدر و مادرتم لازمه. 
- برادر خواهش می‏کنم برگه‏ی مرا بدین تا برم. 
- نه عزیزم، نه جانم، برادر خوبم، شناسنامه‏ات را بیار. 
بغض چشمانم می‏ترکد و بی‏اختیار اشکهایم جاری می‏شود. نمی‏دانم چرا دلم شکسته است. 
- خواهش می‏کنم برادر. بعدا شناسنامه‏ام را... 
حرفم را قطع می‏کند و با خنده می‏گوید: 
- خودت هم می‏دونی که چرا شناسنامه‏ات را می‏خوام! 
در لباس سبز و چهره‏ی نورانی‏اش دریای رحم و مهربانی را دیدم. رفتم جلو و گفتم: « تقصیر من چیه که دو سال دیرتر به دنیا اومدم، وگرنه الآن 18 سال داشتم. اما خواهش می‏کنم یه کاری بکن. اجازه بده منم به جبهه بروم. هرکاری بگین انجام می‏دم. به خدا من بچه زرنگی‏ام. بچه‏ها می‏دونن من خیلی خوب فوتبال بازی می‏کنم. تازه درسم هم خوبه و... »  
گریه امانم نمی‏دهد. کم مانده که زارزار و با صدای بلند جلوی همه دوستانم گریه کنم. صدایم توی گلو جمع شده، قطره‏های اشک در لبه‏ی پلک‏هایم آماده‏ی سرازیر شدن است. اما می‏ترسم؛ اگر گریه کنم، بگویند تو بچه‏ای که گریه می‏کنی. به این خاطر سرم را بالا گرفته‏ام و روی پنجه‏ی پاهایم بلند شده‏ام. 
چند لحظه‏ای همهمه بچه‏ها قطع می‏شود. همه مرا نگاه می‏کنند. سرانجام آن برادر پاسدار برگه‏ی اعزام مرا می‏نویسد و در آخرین لحظه که برگه را به دست راستم می‏دهد می‏گوید: « اگه تو اولین کسی بودی که دست تو شناسنامه‏ات برده بودی، نمی‏ذاشتم بری، ولی خیلی‏ها این کار را می‏کنن و این از روی عشق و اخلاص اوناس و من به همه شما افتخار می‏کنم. موفق باشی، التماس دعا. »  
و من در تفکری عمیق چشمهایم را به برگه اعزام می‏دوزم و سپس دورمی‏شوم. 
همه آماده‏اند. تمام وارستگان از بند شیطان. پیر و جوان، بزرگ و کوچک. چند ساعتی است که در حیاط پایگاه اعزام نیرو منتظر آمدن سایرین هستیم. کم‏کم محوطه پایگاه پر می‏شود از کسانی که ساک جهاد در دست گرفته‏اند. چهره‏ها متفاوت است. از قیافه‏های هیجان‏زده و منتظر هست تا چهره‏ های خندان و... اما یک چیز در تمام آنها مشترک است و آن عزمی محکم و استوار. هیچ کس به زور آماده رزم نشده. مادران زیادی بدرقه کننده‏ی فرزندانشان هستند. زنان زیادی دست فرزندان خردسالشان را گرفته و شوهرانشان را تا پایگاه همراهی کرده‏اند. چند دختر که شاید خواهر و یا همسر چند جوان باشند در گوشه‏ی حیاط، به لحظه‏های جدایی می‏اندیشند. بوی اسپند و گلاب همه جا را پر کرده است. بلندگوی پایگاه روشن است: « سوی دیار عاشقان رو به خدا می‏رویم. »  طنین پر صلابت برادر آهنگران، همه را نینوایی کرده است. 
دعای مادرها به پایان نمی‏رسد. قل هو الله احد - آیةالکرسی - انا انزلناه و دعاهای دیگر یک لحظه قطع نمی‏شود. در حالی که با یک دست چادر خود را جلوی صورت گرفته‏اند با دست دیگر توشه‏ی راه فرزندان را در ساکهایشان می‏گذارند. چند کودک دست در دست پدرهای جوانشان پیشانی‏بند سبز و قرمز بسته‏اند و به پیروی از باباها، سینه می‏زنند. دیگر هنگام رفتن است. هرکس با هر لباسی که داشته، آماده است. همه چیز رنگ خدایی دارد. هیچ اسم و عنوان و درجه‏ای مطرح نیست. تنها کلمه شناخته شده « برادر »  است. همه از بلندگو می‏شنویم. « برادران از جلو نظام » ! 
رزمندگان از تمام دلبستگیها و وابستگیها جدا می‏شوند و خود را به صف مرصوص می‏رسانند و با شنیدن از جلو نظام منظم می‏ایستند. بیشتر افراد، نظم و ترتیب نظامی را نمی‏دانند. صف به دیوار پایگاه می‏رسد و دیگر جا نیست که عقب‏تر بروند. همه چند قدم جلوتر می‏روند و از این دیوار تا آن دیوار حدود 40 نفر در یک ستون، پشت سر هم می‏ایستند. 10 صف تشکیل می‏شود. 
جابه‏جایی ساکها خسته کننده است. طولی نمی‏کشد که صفها آماده می‏شوند. فرمانده‏ی پایگاه سخنان کوتاهی ایراد می‏کند و ضمن تأکید بر ضرورت اطاعت از فرماندهی، برای رزمندگان اسلام آرزوی پیروزی می‏کند. 
هنگام رفتن است. به ترتیب سوار اتوبوسها می‏شویم. همه چیز را پشت سر می‏گذاریم. در آخرین لحظه‏ها، مادرم را از پشت شیشه‏های اتوبوس نگاه می‏کنم و با ژستی نه چندان می‏کوشم خود را بزرگ نشان دهم. اشکهای مادرم را هنوز می‏بینم. او پنجه در چادر سیاهش کرده و با انگشت اشاره و شست، اشکها را پاک می‏کند. نمی‏دانم چرا اتوبوسها این قدر زود حرکت کردند. از در پایگاه خارج شدیم و اتوبوسها در یک صف منظم و در پشت سر، اتومبیلهایی که مزین به پرچم سبز و سفید قرمز جمهوری اسلامی ایران شده بودند در خیابانها و به سمت پادگان به راه افتادیم. 
در خیابانها مردم می‏ایستند و برای ما دست تکان می‏دهند. عده زیادی از پیرمردها و پیرزنهای وارسته با گریه‏های خالصانه، دعای خیرشان را بدرقه راهمان می‏کنند. 
در اتوبوس صدای صلوات قطع نمی‏شود. راه تقریبا نزدیک است و پس از نیم ساعت به پادگان می‏رسیم. 
اینجا دریای از انسانها است. چقدر شلوغ است. عده‏ای لباس گرفته‏اند و آماده رفتن هستند. اما به کجا؟ مگر ما دیر آمدیم؟ 
پیاده می‏شویم و به گوشه‏ای می‏رویم. دوباره « از جلو نظام، خبردار! »  نشد. « از جلو نظام، خبردار! » ، پس از چند دقیقه به راه می‏افتیم. به آن گوشه‏ی پادگان می‏رویم. ساعتی معطل می‏شویم و در این مدت دوستیها عمیق‏تر می‏شود و گروهها بهتر یکدیگر را می‏شناسند. آنهایی که هیچ کس را نمی‏شناختند حالا با یکی دو نفر آشنا شده‏اند و سرگرم صحبت هستند. 
« برادران برپا! » . این دومین مطلب نظامی بود. « برپا، برپا! » ، دوباره « از جلو نظام! »  به سمت یک در به راه می‏افتیم. صف بلندی تشکیل شده است. 
زمان زیادی می‏گذرد و بالاخره صف راه می‏افتد و آرام آرام جلو می‏رویم. پیراهن و شلوار و زیرپوش و پوتین و جوراب و کمربند تحویل می‏دهند و هریک به گوشه‏ای می‏رویم و لباسها را بر تن می‏کنیم. خنده و شوخی شروع می‏شود. سایز لباسها چندان متناسب نیست. هر قدر هم که بلندقد باشی نمی‏توانی پاهایت را از پاچه شلوار خارج کنی. چین و چروک شلوار هم برای خودش مسأله‏ای است! پیراهنها یا تنگ‏اند یا گشاد! و با اینکه تمام لباسها نو هستند، اما پنداری آنها را برای قد و قواره ماها ندوخته‏اند. اعزام مجددها می‏دانند چه کنند. هرچه زودتر، کش و نخ سوزن را از ساک خارج می‏کنند و به دوخت و دوز می‏پردازند. تعویض و مبادله لباسها بازار داغی دارد. پوتین‏ها اکثرا هشت و نه است، ولی نیروها به شماره‏های شش و هفت بیشتر نیاز دارند. وصله و پینه لباسها ادامه دارد و هرکس به ترتیبی در پی کوچک و بزرگ کردن اندازه لباسهای نظامی است. 
به تدریج بچه‏ها آماده می‏شوند و همانند گلهایی که تازه شکفته‏اند لباس دنیا را از تن به در می‏کنند و لباس رزم را می‏پوشند. دیگر همه یکرنگ شده‏اند و لباسهای یکنواخت جای هیچ گونه برتری برای کسی باقی نگذاشته است. همه آزاد و بی‏ریا خود را در اختیار اسلام و انقلاب اسلامی قرار داده‏اند. اگرچه برای بزرگترها و پیرمردها احترام خاصی قائلیم، اما صفها به ترتیب قد تشکیل می‏شود. هنوز عده‏ای حاضر نشده‏اند و در آن سوی سالن مشغول بستن بند پوتین خود هستند. هرکس نظر خاصی برای بستن بند پوتین دارد. یکی می‏گوید بند را از اولین سوراخ پایین رد کن و به طور مخالف آن را در بالاترین سوراخ برسان و بقیه را چپ و راست بیاور بالا. دیگری می‏گوید نه، هر دو طرف بند را از دو سوراخ پایین پوتین رد کن و بعد به صورت ضربدری تا بالا بیاور. 
چند ساعتی است که از خانه و کاشانه دور شده‏ایم، ولی همه در فکر تجهیز خود هستند. غذا آماده است. باز هم نظم و صف. آرام به جلو می‏رویم. ظرفهای یک بار مصرف و در آن قیمه‏ ی ظهر عاشورا! بسیار زیباست. همه چیز سمبلی از ارزشهای معنوی است. بچه‏ها به طور مرتب چهار نفر - چهار نفر گرد هم می‏آیند. انسان به یاد روزهای پرشور و شعور محرم می‏افتد؛ سینه‏زنیها، دسته‏های عزاداری، گریه، حماسه، امید و در نهایت پیروزی خون بر شمشیر. 
حالا هنگام حرکت است. دیگر، نظامی شده‏ایم. اگرچه لباسها و لوازم در قواره ما نیست، اما هیچ کس به این چیزها توجه ندارد. مهم هدفی است که در آن قدم گذاشته‏ایم. هیچ‏گونه حرکت غیر خدایی وجود ندارد و همه با جان و دل، دهها بار از جلو نظام می‏کنند و باز هم خبردار! « این طرف صف ببندید، آن طرف صف ببندید، برو جلو، بیا عقب! » . همه چیز پذیرفته شده است. هدف والاتر از ناهماهنگیهای موجود است و هیچ مسأله‏ای نمی‏تواند در عزم آهنین این جوانان خدشه وارد کند. باز هم اتوبوس و این بار حرکت دهها اتوبوس، به طرف میدان راه آهن. 
حالا ما هشت نفر در یک کوپه سوار شده‏ایم. دو گروه چهارتایی. هیچ یک از ما آشنایی یا سابقه دوستی قبلی با یکدیگر نداریم و دوستیها در همین کوپه شکل می‏گیرد. عده‏ی زیادی برای اولین بار سوار قطار می‏شوند. سوت قطار به صدا درمی‏آید. همه چیز جدی شده است. دیگر باید با دیوارهای شهر نیز خداحافظی کرد. مدتی بعد؛ فقط می‏توان سواد شهر را با تمام وابستگیها و دلبستگیهایی که در آن جا گذاشته‏ای ببینی و آن را فراموش کنی. دیگر از ساختمانهای کوچک و بزرگ. بازارهای شلوغ و پر زرق و برق، آدمهایی با تزویر و ریا و انسانهایی که در دام وسوسه‏های شیطان مانده‏اند و وسوسه‏های شیطانی نگذاشته است رو به دیار عاشقان داشته باشند، خبری نیست. 
راستی به کجا می‏رویم؟ هرکس از دیگری همین پرسش را می‏کند. مقصد کجاست؟ جوابها کوتاه و گاهی نارساست. 
- اولی: خب. معلومه، می‏ریم جبهه. ما را تا نزدیکی خط می‏برن و فردا - پس فردا وارد جنگ می‏شیم. 
دومی: آخه می‏گن باید اول آموزش ببینیم. 
سومی: من که آموزش کلاشینکف را در مسجد محله دیده‏ام. 
اولی: ژ - 3 مهمتره. چون ارتش ما فقط ژ - 3 داره! 
چهارمی! گروههای قبلی را بردن آموزش. جاهای مختلفی بردن. حتی می‏برن شهرهای دیگه. 
پنجمی: خوب همین جا پادگان داریم، چرا نبردن اینجا؟ اصلا چرا نگفتن کجا می‏ریم؟ 
ششمی: چطوره بگن کجا و کی می‏خوان عملیات کنن؟ / همه می‏خندند و با خنده‏ی خود حرفهای او را تأیید می‏کنند /.
هفتمی: راستی من خوراکی دارم. بذار ببینم مادرم چی گذاشته. بیارین بیرون. خوراکی‏ها رو بذارین وسط. انگار حالا حالاها می‏خوایم بریم. 
تخمه، آجیل، شکلات، نبات، گل‏گاوزبان و قرص سردرد، شیرینی و...
خنده‏دار شده است. ولی باز هم باصفاست و هر موضوعی باعث دوستی و محبت بیشتر می‏شود. 
سر و صدای قطار دیگر عادی شده است. هر از چند گاهی قطار می‏ایستد و بعد از چند لحظه راه می‏افتد. وسایل و ساکها را به بالای سرمان گذاشته‏ایم. کسی حرفی برای گفتن ندارد. ولی می‏توان در درون همه هیجان و التهاب مشترکی را احساس کرد. این دفعه قبل از ایستادن کامل قطار، صدایی همه را به نماز فراخواند: « نماز نماز! برادران، سریعتر نماز، زود باشید، نماز! »  
همه سراسیمه به پایین ریختیم. هرکس که پیاده می‏شود اول روی پنجه پاهایش بلند می‏شود و دستهایش را از پشت به عقب می‏کشد و می‏گوید « آخی چه هوایی » . بدو بدو شروع شده. پوتینهای نیمه پوشیده روی زمین کشیده می‏شود. پوتینها سفت و خشک است و اجازه نمی‏دهد پا کاملا وارد آن شود. یک حوض کوچک و مسجدی کوچکتر. ایستگاه پر می‏شود از مرد. مردانی که آستین بالا زده‏اند و وضو می‏سازند. سه رکعت نماز مغرب و دو رکعت نماز عشاء. 
قطار آماده‏ی حرکت است و همه سوار می‏شویم. دوباره جمع هشت نفره در یک کوپه‏ی کوچک شش نفره! 
در قطار هرکسی مشغول کاری است. عده‏ای هنوز نخ و سوزن در دست دارند و لباسهایشان را مرتب می‏کنند. تعدادی در حال خواندن قرآن و مفاتیح هستند و بدون توجه به حضور دیگران آرام آرام زمزمه می‏کنند: « انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم »
ساعتی می‏گذرد و یکی از بچه‏ها خنده‏کنان وارد کوپه می‏شود. به محض اینکه می‏خواهد حرف بزند خنده‏اش می‏گیرد و می‏گوید: آخ سوختم! دوباره می‏خندد.
- کجایی؟ از کی رفتی، حالا که اومدی می‏خندی و می‏گی سوختم؟ 
- بابا پدرم دراومد. رفتم دستشویی قطار. دیدم هیچکی نیس. خوشحال شدم و پریدم تو تا شیر آب را باز کردم جیغم رفت هوا. آب، داغ داغ بود. خیلی نشستم تا خنک شد. یک عالم فوت کردم / دوباره خنده و این بار همه با هم قهقهه /. 
قطار همچنان می‏رود. حالا مشخص شده که به سمت یزد می‏رویم. چرا یزد؟ آنجا که جنگ نیست. شب به اتمام می‏رسد و تمام جریانها و سختیهای قطار در آخرین ایستگاه که یزد باشد به فراموشی سپرده می‏شود. 
منبع: کتاب استقامت در مسیر

وبلاگ روایت هشت - Www.Revayate8.Tebyan.Net

دفاعاز نظر امام خمینی (رض) از جایگاه و اهمیت ویژه‏ای برخوردار است؛ به طوری که آن را پرورش دهنده‏ی جوهر انسانیت و مایه‏ی بروز شجاعت در انسان می‏داند:
جنگ خیلی خوب است از یک جهت و آن این است که شجاعتی را که درباطن انسان است، بروز می‏دهد و تحرک برای انسان حاصل می‏شود. انسان از آن خمودی بیرون می‏آید.» (1)
همچنین امام راحل (ره) جنگ و دفاع را ابزاری می‏داند که با آن موانع از سر راه رشد و تکامل جوامع اسلامی برداشته می‏شود: «این یک رحمتی است، صورتش انسان فکر می‏کند که کشتار است، لکن واقعش بیرون کردن یک موانعی از سر راه انسانیت است.» (2)
مخصوصا کشوری که انقلاب اسلامیکرده است و اجرای احکام نورانی اسلام را در همه‏ ی زمینه‏ ها هدف قرار داده است، دفاع و جهاد برای او تکلیفی شرعی و الهی می‏شود و صرف نظر از تأثیرات فردی و اجتماعی، باید آن را به عنوان یک تکلیف شرعی مورد توجه قرار دهد. درهمین باره نیز امام خمینی (رض) چنین فرموده‏اند:

«آحاد مردم یکی‏ یکی‏ شان تکلیف دارند برای حفظ جمهوری اسلامی؛ یک واجب عینی، اهم مسائل واجبات دنیا، اهم است و از نماز اهمیتش بیشتر است. برای اینکه این حفظ اسلام است، نماز فرع اسلام است، این تکلیف برای همه ماست.»
به طوری که ملاحظه می‏شود، دفاع و جهاد در اسلام، اهمیتی چند جانبه دارد که اهم آن را به شرح زیر می‏توان خلاصه کرد:
الف: تقویت جوهره‏ی انسانیت و آبدیده کردن روح انسان در حوادث و مشکلات
ب: بروز و ظهور عنصر شجاعت و مقاومت در انسان مؤمن و دفع رخوتها و سستیها.ج: دفع موانع از مسیر تکامل و رشد جامعه‏ی اسلامی و قطع طمع دشمنان در حمله به کشوری مقاوم و آماده دفاع.
د: وجوب شرعی جهاد و دفاع در کنار دیگر واجبات دینی، به عنوان قویترین نمود انگیزه‏ی دفاعی در اقشار مختلف جامعه انسانی
پی نوشتها:
1- صحیفه ی نور، ج13، ص 108
2- همان، ج16، ص 2
منبع: کتاب سیری در اندیشه دفاعی حضرت امام خمینی (رض)

مسأله‏ ایکه قابل توجه است این است: در آیات و روایات وارد شده که شهید زنده است شهید نمی‏میرد سؤال این است مگر سایر مؤمنین غیر از شهداء پس از مرگ زنده نیستند؟ آن‏ها می‏میرند و نابود می‏شوند که قرآن و روایات می‏گوید شهدا زنده‏ اند؟ 
پاسخاز این سؤال زیاد است فعلا ما به یک جواب اکتفا می‏کنیم و آن این است که طبق آیات و روایات که در بحث بقاء روح در همین کتاب ذکر خواهیم کرد، ارواح همه‏ی انسان‏ها پس از مرگ، در عالم برزخ زنده هستند، تا قبل از نفخه صور، چون صور اسرافیل قبل از روز قیامت دمیده شود آن‏ها هم می‏میرند سپس خداوند متعال اجسام را با ارواح دو مرتبه زنده می‏کند غیر از ارواح شهداء که آن‏هاهرگز نمی‏میرند، آن‏ها زنده هستند تا روز قیامت دلیل بر این مطلب این آیه‏ی شریفه است: 
«ونفخ فی الصور فصعق من فی السموات و من فی الأرض الا من شاء الله ثم نفخ فیه أخری فاذا هم قیام ینظرون - و أشرقت الأرض بنور ربها».
در صور اسرافیل دمیده می‏شود می‏میرند کسانی که در آسمان‏ها و زمینند مگر کسانی را که خدا بخواهد، (آن‏ها زنده‏اند).

درتفسیر وارد شده آن‏ها که زنده‏اند شهداء می‏باشند که هرگز نمی‏میرند سپس دو مرتبه صور اسرافیل دمیده می‏شود پس ناگهان همه‏ی آن‏ها که مرده بودند بپا می‏خیزند و منتظر فرمان خدایند.
مرحومحاج میرزا حبیب‏الله خویی در منهاج البراعة شرح نهج‏البلاغة حدیثی را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از تفسیر مجمع البیان در ذیل آیه‏ی شریفه نقل می‏کند کسانی که زنده هستند و هرگز نمی‏میرند آن‏ها شهداء می‏باشند و فی روایة ان النبی صلی الله علیه و آله سئل جبرئیل عن هذه الایة من ذا الذیلم یشاءالله یصعقهم؟ قال هم الشهداء متقلدون اسیافهم حول العرش.
معنایدیگری که شهداء زنده هستند و هرگز نمی‏میرند با وجود این که تمام ارواح درعالم برزخ زنده هستند این است که زنده بودن شهداء در عالم برزخ یک نوع زنده بودن خاصی است که چنین زنده بودن را دیگران ندارند آن خاص خاص، مخصوص شهداء است که دیگران چنین حیاتی را ندارند.
منبع: کتاب مقام شهید در پیشگاه پروردگار

New Page 3

چمران جنگجویی پرهیزکار و معلمی متعهد بود 

بسم الله الرحمن الرحیم 

انا لله و انا الیه راجعون 

شهادت انسان ساز سردار پرافتخار اسلام و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به ملاء اعلی، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریک عرض می‏کنم. 

تسلیت از آن رو که ملت شهیدپرور ما سربازی را از دست داد که در جبهه‏ های نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ایران حماسه می‏آفرید و سرلوحه‏ ی مرام او اسلام عزیز و پیروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزکار و معلمی متعهد بود که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت. و تبریک از آن رو که اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملتها و توده‏ های مستضعف می‏کند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خود پرورش می‏دهد. مگر چنین نیست که زندگی عقیده و جهاد در راه آن است. 

چمران عزیز با عقیده‏ی پاک خالص غیروابسته به دسته‏جات و گروه های سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد در راه آن از آغاز زندگی شروع و با آن ختم کرد. او در جهاد، با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان  خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید. 

هنر آن است که بی‏ هیاهوهای سیاسی و خودنمای های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست. 

او در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر. و اما، ما می‏توانیم چنین هنری داشته باشیم؟ با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند. من این ضایعه را به ملت شریف ایران و لبنان، بلکه به ملت های مسلمان و قوای مسلح و رزمندگان در راه حق و به خاندان و برادر محترم این مجاهد عزیز تسلیت عرض می‏کنم و از خداوند تعالی رحمت برای او و صبر و اجر برای بازماندگان محترمش خواهانم

تاریخ 1 / 4 / 60 

مثل چمران بمیرید 

شماها چند سال دیگر نیستید در این عالم، چمران هم نیست، چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد، ما و شما هم خواهیم رفت. مثل چمران بمیرید، مثل این سربازهایی که در مرزها کشته می‏شوند بمیرید.

تاریخ 1 / 4 / 60

منبع: کتاب ایثار و شهادت در مکتب امام خمینی

New Page 1

در این پست می خواهیم آیات قران را درباره تیتر بالا بررسی کرده و به جایگاه رفیع شهادت پی ببریم.

در قرآن دو آیه درباره اینکه شهادت عهدی میان خدا و مومنان است ذکر شده است که توجه شما را به آن جلب می کنم.

إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ

خداوند از مؤمنان، جانها و اموالشان را خریدارى کرده، که (در برابرش) بهشت براى آنان باشد؛ (به این گونه که:) در راه خدا پیکار مى‏کنند، مى‏کشند و کشته مى‏شوند؛ این وعده حقّى است بر او، که در تورات و انجیل و قرآن ذکر فرموده؛ و چه کسى از خدا به عهدش وفادارتر است؟!

اکنون بشارت باد بر شما، به داد و ستدى که با خدا کرده‏اید؛ و این است آن پیروزى بزرگ! (توبه 111 )

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا لِیَجْزِیَ اللَّهُ الصَّادِقِینَ بِصِدْقِهِمْ وَیُعَذِّبَ الْمُنَافِقِینَ إِن شَاءَ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ کَانَ غَفُورًا رَّحِیمًا

در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستاده‏اند؛ بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضى دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود ندادند. هدف این است که خداوند صادقان را بخاطر صدقشان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه اراده کند عذاب نماید یا (اگر توبه کنند) توبه آنها را بپذیرد؛ چرا که خداوند آمرزنده و رحیم است. (احزاب 23 و 24 )

 

X