ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است.
حضرت امام خمینی (ره)
اینجا محل اعزام نیرو است. خیلی شلوغ است. داوطلب زیاد شده. بیشتر آنها را میشناسم. این صف طولانی برای گرفتن فرم اعزام است. بعد باید بروم واحد تحقیق و ارزیابی. چند نفر آشنا پیدا کردهام. از هم شاگردیهایم هستند. بهتر است همراه آنها باشم تا کارها زودتر انجام شود. سه - چهار ساعتی است که در پایگاه هستیم. شکر خدا کارها درست شده، ولی نمیدانم چرا اسم مرا نمیخوانند تا برگه ی اعزام را بگیرم. بهتر است بروم جلو، بله همه گرفتهاند فقط من ماندهام. - « برادر چرا منو نمیخونین؟ » - اسم شما چیه - محسن، محسن افشار. - صبر کن ببینم، آهان. شما باید اصل شناسنامهات را بیاوری. - من که نوشتهام. شناسنامهام در شهرستانه. - کدوم شهرستان؟ - شیراز. - برای چی؟ - پدرم برده... نمیدونم چرا. - به هر حال فقط باید شناسنامهات را بیاوری. در ضمن رضایت پدر و مادرتم لازمه. - برادر خواهش میکنم برگهی مرا بدین تا برم. - نه عزیزم، نه جانم، برادر خوبم، شناسنامهات را بیار. بغض چشمانم میترکد و بیاختیار اشکهایم جاری میشود. نمیدانم چرا دلم شکسته است. - خواهش میکنم برادر. بعدا شناسنامهام را... حرفم را قطع میکند و با خنده میگوید: - خودت هم میدونی که چرا شناسنامهات را میخوام! در لباس سبز و چهرهی نورانیاش دریای رحم و مهربانی را دیدم. رفتم جلو و گفتم: « تقصیر من چیه که دو سال دیرتر به دنیا اومدم، وگرنه الآن 18 سال داشتم. اما خواهش میکنم یه کاری بکن. اجازه بده منم به جبهه بروم. هرکاری بگین انجام میدم. به خدا من بچه زرنگیام. بچهها میدونن من خیلی خوب فوتبال بازی میکنم. تازه درسم هم خوبه و... » گریه امانم نمیدهد. کم مانده که زارزار و با صدای بلند جلوی همه دوستانم گریه کنم. صدایم توی گلو جمع شده، قطرههای اشک در لبهی پلکهایم آمادهی سرازیر شدن است. اما میترسم؛ اگر گریه کنم، بگویند تو بچهای که گریه میکنی. به این خاطر سرم را بالا گرفتهام و روی پنجهی پاهایم بلند شدهام. چند لحظهای همهمه بچهها قطع میشود. همه مرا نگاه میکنند. سرانجام آن برادر پاسدار برگهی اعزام مرا مینویسد و در آخرین لحظه که برگه را به دست راستم میدهد میگوید: « اگه تو اولین کسی بودی که دست تو شناسنامهات برده بودی، نمیذاشتم بری، ولی خیلیها این کار را میکنن و این از روی عشق و اخلاص اوناس و من به همه شما افتخار میکنم. موفق باشی، التماس دعا. » و من در تفکری عمیق چشمهایم را به برگه اعزام میدوزم و سپس دورمیشوم. همه آمادهاند. تمام وارستگان از بند شیطان. پیر و جوان، بزرگ و کوچک. چند ساعتی است که در حیاط پایگاه اعزام نیرو منتظر آمدن سایرین هستیم. کمکم محوطه پایگاه پر میشود از کسانی که ساک جهاد در دست گرفتهاند. چهرهها متفاوت است. از قیافههای هیجانزده و منتظر هست تا چهره های خندان و... اما یک چیز در تمام آنها مشترک است و آن عزمی محکم و استوار. هیچ کس به زور آماده رزم نشده. مادران زیادی بدرقه کنندهی فرزندانشان هستند. زنان زیادی دست فرزندان خردسالشان را گرفته و شوهرانشان را تا پایگاه همراهی کردهاند. چند دختر که شاید خواهر و یا همسر چند جوان باشند در گوشهی حیاط، به لحظههای جدایی میاندیشند. بوی اسپند و گلاب همه جا را پر کرده است. بلندگوی پایگاه روشن است: « سوی دیار عاشقان رو به خدا میرویم. » طنین پر صلابت برادر آهنگران، همه را نینوایی کرده است. دعای مادرها به پایان نمیرسد. قل هو الله احد - آیةالکرسی - انا انزلناه و دعاهای دیگر یک لحظه قطع نمیشود. در حالی که با یک دست چادر خود را جلوی صورت گرفتهاند با دست دیگر توشهی راه فرزندان را در ساکهایشان میگذارند. چند کودک دست در دست پدرهای جوانشان پیشانیبند سبز و قرمز بستهاند و به پیروی از باباها، سینه میزنند. دیگر هنگام رفتن است. هرکس با هر لباسی که داشته، آماده است. همه چیز رنگ خدایی دارد. هیچ اسم و عنوان و درجهای مطرح نیست. تنها کلمه شناخته شده « برادر » است. همه از بلندگو میشنویم. « برادران از جلو نظام » ! رزمندگان از تمام دلبستگیها و وابستگیها جدا میشوند و خود را به صف مرصوص میرسانند و با شنیدن از جلو نظام منظم میایستند. بیشتر افراد، نظم و ترتیب نظامی را نمیدانند. صف به دیوار پایگاه میرسد و دیگر جا نیست که عقبتر بروند. همه چند قدم جلوتر میروند و از این دیوار تا آن دیوار حدود 40 نفر در یک ستون، پشت سر هم میایستند. 10 صف تشکیل میشود. جابهجایی ساکها خسته کننده است. طولی نمیکشد که صفها آماده میشوند. فرماندهی پایگاه سخنان کوتاهی ایراد میکند و ضمن تأکید بر ضرورت اطاعت از فرماندهی، برای رزمندگان اسلام آرزوی پیروزی میکند. هنگام رفتن است. به ترتیب سوار اتوبوسها میشویم. همه چیز را پشت سر میگذاریم. در آخرین لحظهها، مادرم را از پشت شیشههای اتوبوس نگاه میکنم و با ژستی نه چندان میکوشم خود را بزرگ نشان دهم. اشکهای مادرم را هنوز میبینم. او پنجه در چادر سیاهش کرده و با انگشت اشاره و شست، اشکها را پاک میکند. نمیدانم چرا اتوبوسها این قدر زود حرکت کردند. از در پایگاه خارج شدیم و اتوبوسها در یک صف منظم و در پشت سر، اتومبیلهایی که مزین به پرچم سبز و سفید قرمز جمهوری اسلامی ایران شده بودند در خیابانها و به سمت پادگان به راه افتادیم. در خیابانها مردم میایستند و برای ما دست تکان میدهند. عده زیادی از پیرمردها و پیرزنهای وارسته با گریههای خالصانه، دعای خیرشان را بدرقه راهمان میکنند. در اتوبوس صدای صلوات قطع نمیشود. راه تقریبا نزدیک است و پس از نیم ساعت به پادگان میرسیم. اینجا دریای از انسانها است. چقدر شلوغ است. عدهای لباس گرفتهاند و آماده رفتن هستند. اما به کجا؟ مگر ما دیر آمدیم؟ پیاده میشویم و به گوشهای میرویم. دوباره « از جلو نظام، خبردار! » نشد. « از جلو نظام، خبردار! » ، پس از چند دقیقه به راه میافتیم. به آن گوشهی پادگان میرویم. ساعتی معطل میشویم و در این مدت دوستیها عمیقتر میشود و گروهها بهتر یکدیگر را میشناسند. آنهایی که هیچ کس را نمیشناختند حالا با یکی دو نفر آشنا شدهاند و سرگرم صحبت هستند. « برادران برپا! » . این دومین مطلب نظامی بود. « برپا، برپا! » ، دوباره « از جلو نظام! » به سمت یک در به راه میافتیم. صف بلندی تشکیل شده است. زمان زیادی میگذرد و بالاخره صف راه میافتد و آرام آرام جلو میرویم. پیراهن و شلوار و زیرپوش و پوتین و جوراب و کمربند تحویل میدهند و هریک به گوشهای میرویم و لباسها را بر تن میکنیم. خنده و شوخی شروع میشود. سایز لباسها چندان متناسب نیست. هر قدر هم که بلندقد باشی نمیتوانی پاهایت را از پاچه شلوار خارج کنی. چین و چروک شلوار هم برای خودش مسألهای است! پیراهنها یا تنگاند یا گشاد! و با اینکه تمام لباسها نو هستند، اما پنداری آنها را برای قد و قواره ماها ندوختهاند. اعزام مجددها میدانند چه کنند. هرچه زودتر، کش و نخ سوزن را از ساک خارج میکنند و به دوخت و دوز میپردازند. تعویض و مبادله لباسها بازار داغی دارد. پوتینها اکثرا هشت و نه است، ولی نیروها به شمارههای شش و هفت بیشتر نیاز دارند. وصله و پینه لباسها ادامه دارد و هرکس به ترتیبی در پی کوچک و بزرگ کردن اندازه لباسهای نظامی است. به تدریج بچهها آماده میشوند و همانند گلهایی که تازه شکفتهاند لباس دنیا را از تن به در میکنند و لباس رزم را میپوشند. دیگر همه یکرنگ شدهاند و لباسهای یکنواخت جای هیچ گونه برتری برای کسی باقی نگذاشته است. همه آزاد و بیریا خود را در اختیار اسلام و انقلاب اسلامی قرار دادهاند. اگرچه برای بزرگترها و پیرمردها احترام خاصی قائلیم، اما صفها به ترتیب قد تشکیل میشود. هنوز عدهای حاضر نشدهاند و در آن سوی سالن مشغول بستن بند پوتین خود هستند. هرکس نظر خاصی برای بستن بند پوتین دارد. یکی میگوید بند را از اولین سوراخ پایین رد کن و به طور مخالف آن را در بالاترین سوراخ برسان و بقیه را چپ و راست بیاور بالا. دیگری میگوید نه، هر دو طرف بند را از دو سوراخ پایین پوتین رد کن و بعد به صورت ضربدری تا بالا بیاور. چند ساعتی است که از خانه و کاشانه دور شدهایم، ولی همه در فکر تجهیز خود هستند. غذا آماده است. باز هم نظم و صف. آرام به جلو میرویم. ظرفهای یک بار مصرف و در آن قیمه ی ظهر عاشورا! بسیار زیباست. همه چیز سمبلی از ارزشهای معنوی است. بچهها به طور مرتب چهار نفر - چهار نفر گرد هم میآیند. انسان به یاد روزهای پرشور و شعور محرم میافتد؛ سینهزنیها، دستههای عزاداری، گریه، حماسه، امید و در نهایت پیروزی خون بر شمشیر. حالا هنگام حرکت است. دیگر، نظامی شدهایم. اگرچه لباسها و لوازم در قواره ما نیست، اما هیچ کس به این چیزها توجه ندارد. مهم هدفی است که در آن قدم گذاشتهایم. هیچگونه حرکت غیر خدایی وجود ندارد و همه با جان و دل، دهها بار از جلو نظام میکنند و باز هم خبردار! « این طرف صف ببندید، آن طرف صف ببندید، برو جلو، بیا عقب! » . همه چیز پذیرفته شده است. هدف والاتر از ناهماهنگیهای موجود است و هیچ مسألهای نمیتواند در عزم آهنین این جوانان خدشه وارد کند. باز هم اتوبوس و این بار حرکت دهها اتوبوس، به طرف میدان راه آهن. حالا ما هشت نفر در یک کوپه سوار شدهایم. دو گروه چهارتایی. هیچ یک از ما آشنایی یا سابقه دوستی قبلی با یکدیگر نداریم و دوستیها در همین کوپه شکل میگیرد. عدهی زیادی برای اولین بار سوار قطار میشوند. سوت قطار به صدا درمیآید. همه چیز جدی شده است. دیگر باید با دیوارهای شهر نیز خداحافظی کرد. مدتی بعد؛ فقط میتوان سواد شهر را با تمام وابستگیها و دلبستگیهایی که در آن جا گذاشتهای ببینی و آن را فراموش کنی. دیگر از ساختمانهای کوچک و بزرگ. بازارهای شلوغ و پر زرق و برق، آدمهایی با تزویر و ریا و انسانهایی که در دام وسوسههای شیطان ماندهاند و وسوسههای شیطانی نگذاشته است رو به دیار عاشقان داشته باشند، خبری نیست. راستی به کجا میرویم؟ هرکس از دیگری همین پرسش را میکند. مقصد کجاست؟ جوابها کوتاه و گاهی نارساست. - اولی: خب. معلومه، میریم جبهه. ما را تا نزدیکی خط میبرن و فردا - پس فردا وارد جنگ میشیم. دومی: آخه میگن باید اول آموزش ببینیم. سومی: من که آموزش کلاشینکف را در مسجد محله دیدهام. اولی: ژ - 3 مهمتره. چون ارتش ما فقط ژ - 3 داره! چهارمی! گروههای قبلی را بردن آموزش. جاهای مختلفی بردن. حتی میبرن شهرهای دیگه. پنجمی: خوب همین جا پادگان داریم، چرا نبردن اینجا؟ اصلا چرا نگفتن کجا میریم؟ ششمی: چطوره بگن کجا و کی میخوان عملیات کنن؟ / همه میخندند و با خندهی خود حرفهای او را تأیید میکنند /. هفتمی: راستی من خوراکی دارم. بذار ببینم مادرم چی گذاشته. بیارین بیرون. خوراکیها رو بذارین وسط. انگار حالا حالاها میخوایم بریم. تخمه، آجیل، شکلات، نبات، گلگاوزبان و قرص سردرد، شیرینی و... خندهدار شده است. ولی باز هم باصفاست و هر موضوعی باعث دوستی و محبت بیشتر میشود. سر و صدای قطار دیگر عادی شده است. هر از چند گاهی قطار میایستد و بعد از چند لحظه راه میافتد. وسایل و ساکها را به بالای سرمان گذاشتهایم. کسی حرفی برای گفتن ندارد. ولی میتوان در درون همه هیجان و التهاب مشترکی را احساس کرد. این دفعه قبل از ایستادن کامل قطار، صدایی همه را به نماز فراخواند: « نماز نماز! برادران، سریعتر نماز، زود باشید، نماز! » همه سراسیمه به پایین ریختیم. هرکس که پیاده میشود اول روی پنجه پاهایش بلند میشود و دستهایش را از پشت به عقب میکشد و میگوید « آخی چه هوایی » . بدو بدو شروع شده. پوتینهای نیمه پوشیده روی زمین کشیده میشود. پوتینها سفت و خشک است و اجازه نمیدهد پا کاملا وارد آن شود. یک حوض کوچک و مسجدی کوچکتر. ایستگاه پر میشود از مرد. مردانی که آستین بالا زدهاند و وضو میسازند. سه رکعت نماز مغرب و دو رکعت نماز عشاء. قطار آمادهی حرکت است و همه سوار میشویم. دوباره جمع هشت نفره در یک کوپهی کوچک شش نفره! در قطار هرکسی مشغول کاری است. عدهای هنوز نخ و سوزن در دست دارند و لباسهایشان را مرتب میکنند. تعدادی در حال خواندن قرآن و مفاتیح هستند و بدون توجه به حضور دیگران آرام آرام زمزمه میکنند: « انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم » ساعتی میگذرد و یکی از بچهها خندهکنان وارد کوپه میشود. به محض اینکه میخواهد حرف بزند خندهاش میگیرد و میگوید: آخ سوختم! دوباره میخندد. - کجایی؟ از کی رفتی، حالا که اومدی میخندی و میگی سوختم؟ - بابا پدرم دراومد. رفتم دستشویی قطار. دیدم هیچکی نیس. خوشحال شدم و پریدم تو تا شیر آب را باز کردم جیغم رفت هوا. آب، داغ داغ بود. خیلی نشستم تا خنک شد. یک عالم فوت کردم / دوباره خنده و این بار همه با هم قهقهه /. قطار همچنان میرود. حالا مشخص شده که به سمت یزد میرویم. چرا یزد؟ آنجا که جنگ نیست. شب به اتمام میرسد و تمام جریانها و سختیهای قطار در آخرین ایستگاه که یزد باشد به فراموشی سپرده میشود. منبع: کتاب استقامت در مسیر