عجب آفتاب زیبایی! « از جلو نظام، خبردار » . حدود 500 نفری میشویم. در گروههای 100 نفری راه میافتیم. مردم با دیدن ما اشک شوق میریزند. دعایمان میکنند. زنهای یزدی با چادرهای کدری و مردهای یزدی با چهرههای آفتاب خورده و مصمم به استقبالمان آمدهاند. شیرینی میدهند، صلوات میفرستند، گریه میکنند، دعا میخوانند.
در جلوی یک حسینیهی نیمه ساخته در اول بلواری که در مدخل شهر قرار دارد میایستیم و بعد جاها مشخص میشود. همه دور صحن نیمه ساخته حسینیه مستقر میشویم. کمکم با برادران تازه سپاهی با لهجههای شیرین یزدی آشنا میشویم: برادر خدامی مسئول تاکتیک، برادر رشیدی مسئول تخریب، حاج آقا جوادی مسئول پادگان و سایر برادرانی که در خدمت هستند.
کولهبار سفر را در کناری میگذاریم و دوباره به خط میشویم. صدای تکبیرمان صحن حسینیه را پر میکند. انگار این برادر خیلی خشن است!
- نه نشد، محکمتر! « از جلو نظام، خبردار! » ، این طوری نمیتونیم با هم کار کنیم.
- از جلو نظام!
- الله!
- خبردار!
- یا حسین!
- برادرها. بنشینن، برپا.
- بشین، برپا.
- وقتی میشینی یا حسین میگی و وقتی بلند میشی یا علی.
- بشین، یا حسین!
- برپا، یا علی!
- بشین.
- یا حسین.
آری کار شروع شد، شوخی هم نیست. فانسقه را از رو بسته و دستها را به پشت کمر گرفته است.
چند لحظه « بشین و پاشو » همه را خسته کرده. نفس نفس زنان مینشینیم و بلند میشویم. بالأخره مینشینیم و مسئول پادگان میآید جلوی بچهها. سر را پایین انداخته و با نورانیت خاصی که در چهرهاش موج میزند سلام میکند.
« اعوذ بالله من شر نفسی و من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. ما خاک پای شما رزمندگانیم. ما خادمان سپاه، مسئول آموزش نیروهای بسیجی هستیم تا پس از آمادگی کامل برای نبرد با دشمن دین و مملکتمان به جبههها اعزام شوند. پس کار در این اردوگاه خیلی جدی و مهم است و ان شاء الله در این مدتی که در خدمتتان هستیم سعی میکنیم از شما درس تقوا و ایثار بیاموزیم و مسائل تئوری و عملی نظامی را به شما منتقل کنیم و... »
او خیلی آرام و مسلط سخن میگوید. در تمام طول صحبتش شاید بیشتر از سه یا چهار مرتبه به نیروها نگاه نکرد و سرش پایین بود. لباس خوشرنگ سپاه بدون آرم، از خلوص و تقوای او حکایت میکرد. تمام مسئولان پادگان را معرفی میکند و میرود کنار.
- برپا!
- یا علی.
- قدم رو!
راه میافتیم، تا چشم کار میکند کویر است. وارد کویر میشویم. اول راه میرویم. بتدریج حرکت تند میشود. هرولهکنان تلاش میکنیم از نفر جلویی عقب نمانیم. حالا همه میدویم. صف به هم ریخته. نفسزنان پایمان تا مچ در شنهای نرم کویر فرو میرود. عرق همه درآمده است.
- ای بابا بذار برسیم، بعدا.
- نخیر ول کن نیس. میخوایم همین طوری برسیم به جبهه / خنده بچهها /. مسئول تاکتیک: ساکت، حرف نزن، فقط بدو، جا نمونی، بیا!
آموزش شروع میشود. تو دیگر یک رزمندهای. آماده برای یادگیری فنون؛ فنون نظامی، فنون مبارزه با کفر، چگونه نبرد کردن با ستم. مگر نفس اماره ظالم نیست؟ مگر وسوسههای شیطان طریق کفر نیست؟ پس تو حالا باید بیاموزی که چگونه دشمن بیرون و درون را ذلیل کنی. حالا تو یک بسیجی شدهای. با صدای اذان از خواب برمیخیزی و با قرائت قرآن میخوابی.
در اینجا همه چیز بوی خلوص میدهد. هیچ کس از « من » استفاده نمیکند، فریاد است. « ما » هم نیست، هرچه هست خداست. میدویم با نام خدا، برمیخیزیم برای خدا، یاد میگیریم در راه خدا، شلیک میکنیم به اذن خدا. اینجا خبری از تجهیزات آموزشی آن چنانی نیست. همه چیز ساده است. چند نوع اسلحه سبک و نیمه سنگین. چند نمونه مین ضدنفر و ضدتانک. چند وسیلهی ارتباطی، بیسیم و پیام و مقداری تجربه نظامی که در دروس تاکتیک مطرح میشود. عمق آموزشها در دروس اعتقادی است. طلبهی فاضل در مقابل گردان میایستد و آیههای جهاد را میخواند و تفسیر میکند. اصلا او با اصول و فروع دین بزرگ شده است. تمام سؤالها و اشکالهای ما را پاسخ میدهد.
صدای قرآن محسن، فضای حسینیه را پر کرده. سورهی مریم آیات 25 تا 36. چقدر زیبا میخواند. و چقدر زیباتر که انسان با صدای قرآن از خواب برخیزد. اما انگار کسی نیست.
از بستر برخاستهام. با چرخاندن گردن، این سو و آن سو را مینگرم. فقط چند نفر خواب ماندهایم. بلند میشوم. یک پتو زیر سر، یک پتو زیرانداز و یک پتو روانداز. روی هم سه پتو. همه را مرتب بالای سرم جمع میکنم. هیچکس نیست. چراغی در گوشه حسینیه روشن است. چشمهایم را میمالم. کمی دقت میکنم. صدای زمزمه میآید. در گرگ و میش صبحگاهان به بیرون چشم میدوزم. یک لشکر بزرگ، همه ایستادهاند. بیشترشان با دست راست قنوت گرفتهاند و با دست چپ تسبیح میچرخانند. فارغ از همه چیز. پنداری هیچ کس را نمیبینند. عدهای به سجده رفتهاند و صدای گریهشان را میشنوم. غوغایی است، چرا دیر از خواب برخاستهام؟ خیلی خسته بودم، دیشب رزم شبانه داشتیم؛ ولی اینها هم خسته بودند، پس چرا بیدار شدند؟ گریه میکنند، راز و نیاز میکنند، نماز شب میخوانند. جذبهی عشق، قطره را نیز دریایی میکند. هر چه عقبتر میروم باز هم جا نیست. خود را در سیاهی گم میکنم. پشت یک نفر قرار میگیرم. جای خوبی است: الله اکبر. صدای نفر جلویی آشناست. دقت میکنم از هق هق گریهاش او را میشناسم. او فرمانده پادگان است. این دعا را تکرار میکند: « الهی أخرج حب الدنیا من قلبی. »
اذان شروع میشود. هیچ کس در چشم دیگری خیره نمیشود. دو رکعت نماز عشق و آنگاه زیارت عاشورا.
همه آمادهایم. پوتین پوشیده و به پایین شلوارهایمان کش انداختهایم. خواب بعد از نماز صبح مکروه است.
- از جلو نظام.
- الله.
- خبردار.
- یاحسین.
- قدم رو.
حرکت شروع میشود. در اول هروله است، بعد میدویم، باز هم میدویم، تا آن انتها. حدود یک ساعت است که میدویم. دیگر خسته شدهایم، اما راه سخت است و از اول میدانستیم اینجا محل بازی و تفریح نیست، باید سختی کشید. اگر میخواهی بسیجی شوی و به جبهه بروی باید آماده شوی، پس بدو!
« الله الله یا الله، قوت بده یا الله!
الله الله یا الله توان بده یا الله! »
ندای توحید زیباترین کلام است. نیرو میگیریم. پشت سر فرمانده. آنها هم خداییاند و هم نظامی. سرپیچی زشت است، چه از خدا چه از بندگان خوب خدا. راه طولانی است، گویا پایانی ندارد! واقعا خسته شدهایم، عرق از چانههایمان میریزد. خوب است تجهیزات نداریم وگرنه خدا رحم کند. حدود دو ساعت دویدهایم. یک دایره بزرگ تشکیل میدهیم، نرمش میکنیم و سپس آرام آرام به سوی اردوگاه برمیگردیم. حالا راه میرویم، با یکدیگر شوخی میکنیم، همه سرحال و شنگول شدهایم. در مورد کلاسها سؤال میکنیم، درباره رزم شب گذشته و ماجرای خندهدار، از انفجارهای مهیب، از اشتباه بچهها و حرف زدن در شب. نمیدانم چرا زود به اردوگاه میرسیم!
عجب صبحانهای! یک نصفه نان و یک نصفه کره کوچک و یک لیوان چای داغ داغ در لیوان پلاستیکی قرمز دستهدار. نمیدانم چند لحظه طول میکشد. دیگر چای نیست. اسراف نمیشود. هیچ کس نان را دور نمیریزد. همه تا آخرین خردههایش را میبلعند. صف دستشویی هم که شلوغ شده، تا 15 دقیقه دیگر، همه باید به خط شویم.
- از جلو نظام.
- الله.
- خبردار.
- یاحسین.
- برادرها بنشینن! در این ساعت کلاس تخریب داریم. در جلسه قبل مین تلویزیونی و سوسکی را گفتیم و حالا نوبت به مین گوجهای و بعد هم مینهای ضدتانک میرسد! قبلا هم گفتم در کار تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. پس خوب حواستان را جمع کنین و یاد بگیرین.
چند چشم و گوش دیگر هم قرض کردهایم و چارچشمی استاد را نگاه میکنیم. به آرامی پیچ ته مین را میچرخاند. خطرناک است. همه روی زمین سرد و خشک نشستهایم. دستههایمان را دور زانوها گرفتهایم و کمرمان را به بیرون دادهایم. وقتی خسته میشویم دستها را پشت میگذاریم و خیمهای از دستها و کمر تشکیل میدهیم. استاد تکرار میکند:
« همه فرار کنین! »
همه از جا کنده میشویم و فرار میکنیم. هنوز چند قدمی دور نشدهایم که انفجار رخ میدهد. وقتی دود میرود همه میخندیم.
- من که نترسیدم.
- ولی صداش خیلی زیاد بود.
- همه لاستیکها را انداخت بالا.
- تی. ان. تی. بود یا دینامیت؟
استاد: وقتی میخواین از میدان مین عبور کنین و آتش دشمن روی سر شماس باید چکار کنین؟
- صبر میکنیم.
- میرویم جلو، میزنیم به خط.
- از یک طرف دیگر وارد میشیم.
- میگیم نزن میخوره به ما / خنده /.
استاد هم خندهاش میگیرد. اگر میتوانست، جلوی خندهاش را میگرفت. چند بار هم کوشید، اما موفق نشد. او میگوید:
« صدا از کجا بود؟ »
همه عقب را نگاه میکنند و با چشمها یک نفر را نشانه میگیرند.
« بابا چرا عقب را نیگا میکنین، صدا از دیروز مانده بود / خنده / » .
دوباره خنده. او هم، خندهی گردان است. خیلی روحیه دارد. با وجودی که کمی چاق است ولی با هر زحمتی هست، در تمام امور دخالت میکند گاهی اوقات هم حرفهایی میزند که باعث روحیه میشود. همه دوستش دارند. با وجودی که خیلی شوخ است هنگام سینهزنی بیشتر از همه گریه میکند.
استاد ادامه میدهد:
« یادتان باشه تمام اگرها و شایدها و بایدها و نبایدها را میدان جنگ و مقتضیات زمان و مکان معلوم میکند، ولی یک چیز ثابته و آن یاد خدا و ذکر خدا و صبر و توکله. توکل کنین بر خدا و عمل کنین. عمل بدون یاد خدا کف روی آبه. خودتون را خدایی کنین. »
کلاس تاکتیک پر از معنویت است. هرجا کار سخت میشود و از انسانها کاری برنمیآید، امدادهای غیبی و نهانخانهی دل به داد آنان میرسد. باید به حبل الله دست انداخت.
« برادران با یک صلوات در اختیار خودشون! »
نماز ظهر و عصر هم با شکوه تمام به امامت روحانی اردوگاه با نظمی خاص و دعاهای مخصوص اقامه میشود.
اینجا که رستوران نیست. یک سینی خورشت قیمه برای 10 نفر. آخر این سینی در هیأتها برای چهار نفر است! اما اینجا هیأت نیست. اینجا حماسه عاشورا بازسازی میشود. در اینجا فقط روضه و گریهی خالی نیست. قاشق اول و قاشق دوم. قاشق سوم خالی میآید بالا. هیچ کس رو به سینی نمیتواند بنشیند.
همه از پهلو و فقط یک دست وارد سینی میشود. اما خیلی خوشمزه است. نمیدانم چرا کم است؟ لقمه آخر را آرام میجویم. چه لذتی دارد. هر چیزی اندازه دارد. در اینجا هم که معلوم است باید کمتر باشد.
یک ساعت استراحت داریم. اما بعدازظهر استاد میپرسد:
- چی داریم؟
- مخابرات و بیسیم.
آه چقدر سخت است. مقداری از درس مخابرات را به شکل دیالوگ مرور میکنیم.
دیگر رمقی باقی نمانده. غروب شده. آستینها بالا، برای گرفتن وضو. حالا تو در صف نماز جماعتی. جماعتی یکرنگ و یکدل. خاکی و خسته ولی مشتاق و امیدوار. 20 روز است که در نماز جماعت پادگان شرکت میکنی و بعد از نماز مغرب سر را به مهر میگذاری و میگویی: « الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب... »
دیگر میفهمی؛ به اندازه میخندی. به اندازه حرف میزنی. به اندازه میخوابی. به اندازه میخوری. چابک و زرنگ. به راحتی 10 کیلومتر را میدوی. یکصد متر سینهخیز میروی. خوب نشانه میگیری. دوست و دشمن را میشناسی. میدانی برای چه آمدهای. به کجا میروی. چگونه باید رفت. چگونه باید ماند و زندگی کرد. حالا تو شناخت پیدا کردهای. دنیا را فراتر از خور و خواب میبینی. سختی کشیدهای. آموزش دیدهای. پوتینهایت درب و داغون شده. لباسهایت را چند بار خودت دوختهای. در دل شب، هم شلیک کردهای و هم مناجات.
میدانی صبر چیست. ترس را فراری دادهای. یک بار دیگر « قالوا بلی » گفتی. حالا تو رزمندهای. یک بسیجی کامل.
تمام شد. آموزش به پایان رسید. هنگام خداحافظی است. عجب غروبهای
قشنگی داشت، اما صبحش زیباتر بود. همه نیروها در یک صف ایستادهاند. کمی آن طرفتر مسئولان پادگان در صفی کوچک. جلو میرویم. گریه شروع میشود. دست در گردن مسئول تاکتیک، گریه. دست در گردن مسئول تخریب، گریه. دست در گردن روحانی پادگان، گریه. دست در گردن مسئول آموزش کمکهای اولیه، گریه. گریه امان نمیدهد. اولین دیوان جدایی نگاشته میشود. حالا میدانی که محبت و هجران چقدر با هم در ارتباطند. حالا باید جلوی گریهات را بگیری. ولی نمیتوانی. همه گریهشان گرفته، خنده و لبخند چاشنی گریه شده است. اما اینها خیلی اذیت کردهاند. البته اذیت که نه؛ آموزش دادهاند. در این یک ماه، دستکم 20 شب، رزم شبانه داشتیم. بارها ما را سینهخیز بردند. کیلومترها دویدیم و راهپیمایی کردیم. نزدیک بود در چالهی انفجار و اتاق گاز خفه شویم. از صبح تا شام و از شب تا صبح و آموزش. همین برادر خدامی چقدر تیر زیر پاهایمان زد. آن روز که رفتیم میدان تیر، از ترس و خستگی همه نق میزدند. خیلی جدی بودند. یادش به خیر. چه صبحگاهی داشتیم. چه نمازهایی خواندیم. چه سینهزنیهایی برپا کردیم. میرفتیم رزم شبانه و در دل شب گریه و زاری میکردیم.
اما همهاش تمام شد. همه رفتنی هستیم. حالا نوبت ماست. ستونی که از بچهها تشکیل شده به پایان رسیده است. همه روبوسی کردهایم. اتوبوسها با پرچمهای سرخ و سبز و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران تزیین شده است. هنوز باور نمیکنیم که آموزش تمام شده است.
پادگان کوچک و کوچکتر میشود. اما این انسانها هستند که در دلمان جای گرفتهاند و هیچ گاه آنها را از یاد نخواهیم برد. قول داده بودند پس از اتمام آموزش به مرخصی میرویم. اما انگار شرایط فرق کرده است. حرفی از مرخصی و این حرفها نیست. راه میافتیم، از این شهر به آن شهر. یک روز است که در راه هستیم. عدهای از بچهها در مورد لزوم مرخصی صحبت میکنند. حرفها بیشتر میشود. همه منتظر مرخصی هستند. این حرفها به گوش مسئول نیروهای اعزامی میرسد. میگوید: « وقتی تحویل لشکر و گردان مربوطه شدید و جاهایتان مشخص شد به مرخصی میروید »
گرمای جنوب هوای داخل اتوبوس را آتشین کرده است. ساعت نزدیک نه صبح است. فکر میکنم سه ساعت دیگر هوا چقدر گرم خواهد شد؟ پیچ و خمهای جاده تمام شده و پس از گذر از چند تپه و پستی و بلندی به دشتی هموار و سوزان میرسیم. اولین چیزی که جلب توجه میکند، دو ردیف آهن باریکی است که به موازات هم تا دور دست کشیده شده است. اتفاقا آن دیو سیاه نیز از راه میرسد و در ایستگاه میایستد. راه آهن را میگویم. قطار سوختهای نیز در کنار ریل واژگون شده است. در ایستگاه چند درخت کوچک و بزرگ دیده میشود و عدهای از کارگران زیر سایهی درختها استراحت میکنند.
صدای صلوات قطع نمیشود: « حسین حسین میگیم میریم کربلا » .
منبع: کتاب استقامت در مسیر