معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 378686
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244

 
عجب آفتاب زیبایی! « از جلو نظام، خبردار » . حدود 500 نفری می‏شویم. در گروههای 100 نفری راه می‏افتیم. مردم با دیدن ما اشک شوق می‏ریزند. دعایمان می‏کنند. زنهای یزدی با چادرهای کدری و مردهای یزدی با چهره‏های آفتاب خورده و مصمم به استقبالمان آمده‏اند. شیرینی می‏دهند، صلوات می‏فرستند، گریه می‏کنند، دعا می‏خوانند. 
در جلوی یک حسینیه‏ی نیمه‏ ساخته در اول بلواری که در مدخل شهر قرار دارد می‏ایستیم و بعد جاها مشخص می‏شود. همه دور صحن نیمه ‏ساخته حسینیه مستقر می‏شویم. کم‏کم با برادران تازه سپاهی با لهجه‏های شیرین یزدی آشنا می‏شویم: برادر خدامی مسئول تاکتیک، برادر رشیدی مسئول تخریب، حاج آقا جوادی مسئول پادگان و سایر برادرانی که در خدمت هستند. 
کوله‏بار سفر را در کناری می‏گذاریم و دوباره به خط می‏شویم. صدای تکبیرمان صحن حسینیه را پر می‏کند. انگار این برادر خیلی خشن است! 
- نه نشد، محکمتر! « از جلو نظام، خبردار! » ، این طوری نمی‏تونیم با هم کار کنیم. 
- از جلو نظام!  
 
- الله! 
- خبردار! 
- یا حسین! 
- برادرها. بنشینن، برپا. 
- بشین، برپا. 
- وقتی می‏شینی یا حسین می‏گی و وقتی بلند می‏شی یا علی. 
- بشین، یا حسین! 
- برپا، یا علی! 
- بشین. 
- یا حسین. 
آری کار شروع شد، شوخی هم نیست. فانسقه را از رو بسته و دستها را به پشت کمر گرفته است. 
چند لحظه « بشین و پاشو »  همه را خسته کرده. نفس نفس زنان می‏نشینیم و بلند می‏شویم. بالأخره می‏نشینیم و مسئول پادگان می‏آید جلوی بچه‏ها. سر را پایین انداخته و با نورانیت خاصی که در چهره‏اش موج می‏زند سلام می‏کند. 
« اعوذ بالله من شر نفسی و من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. ما خاک پای شما رزمندگانیم. ما خادمان سپاه، مسئول آموزش نیروهای بسیجی هستیم تا پس از آمادگی کامل برای نبرد با دشمن دین و مملکتمان به جبهه‏ها اعزام شوند. پس کار در این اردوگاه خیلی جدی و مهم است و ان شاء الله در این مدتی که در خدمتتان هستیم سعی می‏کنیم از شما درس تقوا و ایثار بیاموزیم و مسائل تئوری و عملی نظامی را به شما منتقل کنیم و... »  
او خیلی آرام و مسلط سخن می‏گوید. در تمام طول صحبتش شاید بیشتر از سه یا چهار مرتبه به نیروها نگاه نکرد و سرش پایین بود. لباس خوشرنگ سپاه بدون آرم، از خلوص و تقوای او حکایت می‏کرد. تمام مسئولان پادگان را معرفی می‏کند و می‏رود کنار.   
- برپا! 
- یا علی. 
- قدم رو! 
راه می‏افتیم، تا چشم کار می‏کند کویر است. وارد کویر می‏شویم. اول راه می‏رویم. بتدریج حرکت تند می‏شود. هروله‏کنان تلاش می‏کنیم از نفر جلویی عقب نمانیم. حالا همه می‏دویم. صف به هم ریخته. نفس‏زنان پایمان تا مچ در شنهای نرم کویر فرو می‏رود. عرق همه درآمده است. 
- ای بابا بذار برسیم، بعدا. 
- نخیر ول کن نیس. می‏خوایم همین طوری برسیم به جبهه / خنده بچه‏ها /. مسئول تاکتیک: ساکت، حرف نزن، فقط بدو، جا نمونی، بیا! 
آموزش شروع می‏شود. تو دیگر یک رزمنده‏ای. آماده برای یادگیری فنون؛ فنون نظامی، فنون مبارزه با کفر، چگونه نبرد کردن با ستم. مگر نفس اماره ظالم نیست؟ مگر وسوسه‏های شیطان طریق کفر نیست؟ پس تو حالا باید بیاموزی که چگونه دشمن بیرون و درون را ذلیل کنی. حالا تو یک بسیجی شده‏ای. با صدای اذان از خواب برمی‏خیزی و با قرائت قرآن می‏خوابی. 
در اینجا همه چیز بوی خلوص می‏دهد. هیچ کس از « من »  استفاده نمی‏کند، فریاد است. « ما »  هم نیست، هرچه هست خداست. می‏دویم با نام خدا، برمی‏خیزیم برای خدا، یاد می‏گیریم در راه خدا، شلیک می‏کنیم به اذن خدا. اینجا خبری از تجهیزات آموزشی آن چنانی نیست. همه چیز ساده است. چند نوع اسلحه سبک و نیمه سنگین. چند نمونه مین ضدنفر و ضدتانک. چند وسیله‏ی ارتباطی، بی‏سیم و پیام و مقداری تجربه نظامی که در دروس تاکتیک مطرح می‏شود. عمق آموزشها در دروس اعتقادی است. طلبه‏ی فاضل در مقابل گردان می‏ایستد و آیه‏های جهاد را می‏خواند و تفسیر می‏کند. اصلا او با اصول و فروع دین بزرگ شده است. تمام سؤالها و اشکالهای ما را پاسخ می‏دهد.    
صدای قرآن محسن، فضای حسینیه را پر کرده. سوره‏ی مریم آیات 25 تا 36. چقدر زیبا می‏خواند. و چقدر زیباتر که انسان با صدای قرآن از خواب برخیزد. اما انگار کسی نیست. 
از بستر برخاسته‏ام. با چرخاندن گردن، این سو و آن سو را می‏نگرم. فقط چند نفر خواب مانده‏ایم. بلند می‏شوم. یک پتو زیر سر، یک پتو زیرانداز و یک پتو روانداز. روی هم سه پتو. همه را مرتب بالای سرم جمع می‏کنم. هیچکس نیست. چراغی در گوشه حسینیه روشن است. چشمهایم را می‏مالم. کمی دقت می‏کنم. صدای زمزمه می‏آید. در گرگ و میش صبحگاهان به بیرون چشم می‏دوزم. یک لشکر بزرگ، همه ایستاده‏اند. بیشترشان با دست راست قنوت گرفته‏اند و با دست چپ تسبیح می‏چرخانند. فارغ از همه چیز. پنداری هیچ کس را نمی‏بینند. عده‏ای به سجده رفته‏اند و صدای گریه‏شان را می‏شنوم. غوغایی است، چرا دیر از خواب برخاسته‏ام؟ خیلی خسته بودم، دیشب رزم شبانه داشتیم؛ ولی اینها هم خسته بودند، پس چرا بیدار شدند؟ گریه می‏کنند، راز و نیاز می‏کنند، نماز شب می‏خوانند. جذبه‏ی عشق، قطره را نیز دریایی می‏کند. هر چه عقب‏تر می‏روم باز هم جا نیست. خود را در سیاهی گم می‏کنم. پشت یک نفر قرار می‏گیرم. جای خوبی است: الله اکبر. صدای نفر جلویی آشناست. دقت می‏کنم از هق هق گریه‏اش او را می‏شناسم. او فرمانده پادگان است. این دعا را تکرار می‏کند: « الهی أخرج حب الدنیا من قلبی. »  
اذان شروع می‏شود. هیچ کس در چشم دیگری خیره نمی‏شود. دو رکعت نماز عشق و آنگاه زیارت عاشورا. 
همه آماده‏ایم. پوتین پوشیده و به پایین شلوارهایمان کش انداخته‏ایم. خواب بعد از نماز صبح مکروه است.
- از جلو نظام.   
- الله. 
- خبردار. 
- یاحسین. 
- قدم رو. 
حرکت شروع می‏شود. در اول هروله است، بعد می‏دویم، باز هم می‏دویم، تا آن انتها. حدود یک ساعت است که می‏دویم. دیگر خسته شده‏ایم، اما راه سخت است و از اول می‏دانستیم اینجا محل بازی و تفریح نیست، باید سختی کشید. اگر می‏خواهی بسیجی شوی و به جبهه بروی باید آماده شوی، پس بدو! 
« الله الله یا الله، قوت بده یا الله! 
الله الله یا الله توان بده یا الله! »  
ندای توحید زیباترین کلام است. نیرو می‏گیریم. پشت سر فرمانده. آنها هم خدایی‏اند و هم نظامی. سرپیچی زشت است، چه از خدا چه از بندگان خوب خدا. راه طولانی است، گویا پایانی ندارد! واقعا خسته شده‏ایم، عرق از چانه‏هایمان می‏ریزد. خوب است تجهیزات نداریم وگرنه خدا رحم کند. حدود دو ساعت دویده‏ایم. یک دایره بزرگ تشکیل می‏دهیم، نرمش می‏کنیم و سپس آرام آرام به سوی اردوگاه برمی‏گردیم. حالا راه می‏رویم، با یکدیگر شوخی می‏کنیم، همه سرحال و شنگول شده‏ایم. در مورد کلاسها سؤال می‏کنیم، درباره رزم شب گذشته و ماجرای خنده‏دار، از انفجارهای مهیب، از اشتباه بچه‏ها و حرف زدن در شب. نمی‏دانم چرا زود به اردوگاه می‏رسیم! 
عجب صبحانه‏ای! یک نصفه نان و یک نصفه کره کوچک و یک لیوان چای داغ داغ در لیوان پلاستیکی قرمز دسته‏دار. نمی‏دانم چند لحظه طول می‏کشد. دیگر چای نیست. اسراف نمی‏شود. هیچ کس نان را دور نمی‏ریزد. همه تا آخرین خرده‏هایش را می‏بلعند. صف دستشویی هم که شلوغ شده، تا 15 دقیقه دیگر، همه باید به خط شویم.  
- از جلو نظام. 
- الله. 
- خبردار. 
- یاحسین. 
- برادرها بنشینن! در این ساعت کلاس تخریب داریم. در جلسه قبل مین تلویزیونی و سوسکی را گفتیم و حالا نوبت به مین گوجه‏ای و بعد هم مینهای ضدتانک می‏رسد! قبلا هم گفتم در کار تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. پس خوب حواستان را جمع کنین و یاد بگیرین. 
چند چشم و گوش دیگر هم قرض کرده‏ایم و چارچشمی استاد را نگاه می‏کنیم. به آرامی پیچ ته مین را می‏چرخاند. خطرناک است. همه روی زمین سرد و خشک نشسته‏ایم. دسته‏هایمان را دور زانوها گرفته‏ایم و کمرمان را به بیرون داده‏ایم. وقتی خسته می‏شویم دستها را پشت می‏گذاریم و خیمه‏ای از دستها و کمر تشکیل می‏دهیم. استاد تکرار می‏کند: 
« همه فرار کنین! »  
همه از جا کنده می‏شویم و فرار می‏کنیم. هنوز چند قدمی دور نشده‏ایم که انفجار رخ می‏دهد. وقتی دود می‏رود همه می‏خندیم. 
- من که نترسیدم. 
- ولی صداش خیلی زیاد بود. 
- همه لاستیکها را انداخت بالا. 
- تی. ان. تی. بود یا دینامیت؟ 
استاد: وقتی می‏خواین از میدان مین عبور کنین و آتش دشمن روی سر شماس باید چکار کنین؟ 
- صبر می‏کنیم. 
- می‏رویم جلو، می‏زنیم به خط. 
- از یک طرف دیگر وارد می‏شیم.    
- می‏گیم نزن می‏خوره به ما / خنده /. 
استاد هم خنده‏اش می‏گیرد. اگر می‏توانست، جلوی خنده‏اش را می‏گرفت. چند بار هم کوشید، اما موفق نشد. او می‏گوید: 
« صدا از کجا بود؟ »  
همه عقب را نگاه می‏کنند و با چشمها یک نفر را نشانه می‏گیرند. 
« بابا چرا عقب را نیگا می‏کنین، صدا از دیروز مانده بود / خنده / » . 
دوباره خنده. او هم، خنده‏ی گردان است. خیلی روحیه دارد. با وجودی که کمی چاق است ولی با هر زحمتی هست، در تمام امور دخالت می‏کند گاهی اوقات هم حرفهایی می‏زند که باعث روحیه می‏شود. همه دوستش دارند. با وجودی که خیلی شوخ است هنگام سینه‏زنی بیشتر از همه گریه می‏کند. 
استاد ادامه می‏دهد: 
« یادتان باشه تمام اگرها و شایدها و بایدها و نبایدها را میدان جنگ و مقتضیات زمان و مکان معلوم می‏کند، ولی یک چیز ثابته و آن یاد خدا و ذکر خدا و صبر و توکله. توکل کنین بر خدا و عمل کنین. عمل بدون یاد خدا کف روی آبه. خودتون را خدایی کنین. »  
کلاس تاکتیک پر از معنویت است. هرجا کار سخت می‏شود و از انسانها کاری برنمی‏آید، امدادهای غیبی و نهانخانه‏ی دل به داد آنان می‏رسد. باید به حبل الله دست انداخت. 
« برادران با یک صلوات در اختیار خودشون! »  
نماز ظهر و عصر هم با شکوه تمام به امامت روحانی اردوگاه با نظمی خاص و دعاهای مخصوص اقامه می‏شود. 
اینجا که رستوران نیست. یک سینی خورشت قیمه برای 10 نفر. آخر این سینی در هیأتها برای چهار نفر است! اما اینجا هیأت نیست. اینجا حماسه عاشورا بازسازی می‏شود. در اینجا فقط روضه و گریه‏ی خالی نیست. قاشق اول و قاشق دوم. قاشق سوم خالی می‏آید بالا. هیچ کس رو به سینی نمی‏تواند بنشیند.    
همه از پهلو و فقط یک دست وارد سینی می‏شود. اما خیلی خوشمزه است. نمی‏دانم چرا کم است؟ لقمه آخر را آرام می‏جویم. چه لذتی دارد. هر چیزی اندازه دارد. در اینجا هم که معلوم است باید کمتر باشد. 
یک ساعت استراحت داریم. اما بعدازظهر استاد می‏پرسد: 
- چی داریم؟ 
- مخابرات و بی‏سیم. 
آه چقدر سخت است. مقداری از درس مخابرات را به شکل دیالوگ مرور می‏کنیم. 
دیگر رمقی باقی نمانده. غروب شده. آستینها بالا، برای گرفتن وضو. حالا تو در صف نماز جماعتی. جماعتی یکرنگ و یکدل. خاکی و خسته ولی مشتاق و امیدوار. 20 روز است که در نماز جماعت پادگان شرکت می‏کنی و بعد از نماز مغرب سر را به مهر می‏گذاری و می‏گویی: « الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب... »  
دیگر می‏فهمی؛ به اندازه می‏خندی. به اندازه حرف می‏زنی. به اندازه می‏خوابی. به اندازه می‏خوری. چابک و زرنگ. به راحتی 10 کیلومتر را می‏دوی. یکصد متر سینه‏خیز می‏روی. خوب نشانه می‏گیری. دوست و دشمن را می‏شناسی. می‏دانی برای چه آمده‏ای. به کجا می‏روی. چگونه باید رفت. چگونه باید ماند و زندگی کرد. حالا تو شناخت پیدا کرده‏ای. دنیا را فراتر از خور و خواب می‏بینی. سختی کشیده‏ای. آموزش دیده‏ای. پوتینهایت درب و داغون شده. لباسهایت را چند بار خودت دوخته‏ای. در دل شب، هم شلیک کرده‏ای و هم مناجات. 
می‏دانی صبر چیست. ترس را فراری داده‏ای. یک بار دیگر « قالوا بلی »  گفتی. حالا تو رزمنده‏ای. یک بسیجی کامل. 
تمام شد. آموزش به پایان رسید. هنگام خداحافظی است. عجب غروبهای   
قشنگی داشت، اما صبحش زیباتر بود. همه نیروها در یک صف ایستاده‏اند. کمی آن طرفتر مسئولان پادگان در صفی کوچک. جلو می‏رویم. گریه شروع می‏شود. دست در گردن مسئول تاکتیک، گریه. دست در گردن مسئول تخریب، گریه. دست در گردن روحانی پادگان، گریه. دست در گردن مسئول آموزش کمکهای اولیه، گریه. گریه امان نمی‏دهد. اولین دیوان جدایی نگاشته می‏شود. حالا می‏دانی که محبت و هجران چقدر با هم در ارتباطند. حالا باید جلوی گریه‏ات را بگیری. ولی نمی‏توانی. همه گریه‏شان گرفته، خنده و لبخند چاشنی گریه شده است. اما اینها خیلی اذیت کرده‏اند. البته اذیت که نه؛ آموزش داده‏اند. در این یک ماه، دستکم 20 شب، رزم شبانه داشتیم. بارها ما را سینه‏خیز بردند. کیلومترها دویدیم و راهپیمایی کردیم. نزدیک بود در چاله‏ی انفجار و اتاق گاز خفه شویم. از صبح تا شام و از شب تا صبح و آموزش. همین برادر خدامی چقدر تیر زیر پاهایمان زد. آن روز که رفتیم میدان تیر، از ترس و خستگی همه نق می‏زدند. خیلی جدی بودند. یادش به خیر. چه صبحگاهی داشتیم. چه نمازهایی خواندیم. چه سینه‏زنیهایی برپا کردیم. می‏رفتیم رزم شبانه و در دل شب گریه و زاری می‏کردیم. 
اما همه‏اش تمام شد. همه رفتنی هستیم. حالا نوبت ماست. ستونی که از بچه‏ها تشکیل شده به پایان رسیده است. همه روبوسی کرده‏ایم. اتوبوسها با پرچمهای سرخ و سبز و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران تزیین شده است. هنوز باور نمی‏کنیم که آموزش تمام شده است. 
پادگان کوچک و کوچکتر می‏شود. اما این انسانها هستند که در دلمان جای گرفته‏اند و هیچ گاه آنها را از یاد نخواهیم برد. قول داده بودند پس از اتمام آموزش به مرخصی می‏رویم. اما انگار شرایط فرق کرده است. حرفی از مرخصی و این حرفها نیست. راه می‏افتیم، از این شهر به آن شهر. یک روز است که در راه هستیم. عده‏ای از بچه‏ها در مورد لزوم مرخصی صحبت می‏کنند. حرفها بیشتر می‏شود. همه منتظر مرخصی هستند. این حرفها به گوش مسئول نیروهای اعزامی می‏رسد. می‏گوید: « وقتی تحویل لشکر و گردان مربوطه شدید و جاهایتان مشخص شد به مرخصی می‏روید »  
گرمای جنوب هوای داخل اتوبوس را آتشین کرده است. ساعت نزدیک نه صبح است. فکر می‏کنم سه ساعت دیگر هوا چقدر گرم خواهد شد؟ پیچ و خمهای جاده تمام شده و پس از گذر از چند تپه و پستی و بلندی به دشتی هموار و سوزان می‏رسیم. اولین چیزی که جلب توجه می‏کند، دو ردیف آهن باریکی است که به موازات هم تا دور دست کشیده شده است. اتفاقا آن دیو سیاه نیز از راه می‏رسد و در ایستگاه می‏ایستد. راه آهن را می‏گویم. قطار سوخته‏ای نیز در کنار ریل واژگون شده است. در ایستگاه چند درخت کوچک و بزرگ دیده می‏شود و عده‏ای از کارگران زیر سایه‏ی درختها استراحت می‏کنند. 
صدای صلوات قطع نمی‏شود: « حسین حسین می‏گیم می‏ریم کربلا » . 
  منبع: کتاب استقامت در مسیر

 
نصرالله و غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف می‏زدند. دستشان را برای ما تکان دادند و خندیدند. قلبم مثل قلب گنجشک می‏زد. آب دهانم خشک شده بود. نمی‏دانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام آدم‏ها صدایم را بفهمند. خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام کردیم و دست دادیم. آن طرف‏تر نوجوانی هم‏سن و سال ما داشت گریه می‏کرد. با صدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه می‏کند!» گفت: «اسمش را نمی‏نویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید. احساس می‏کردم که حالم می‏خواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو می‏رفتم و آن‏ها به دنبال من. از پله‏ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ  بود. همه هم سن و سال ما بودند. آن‏ها مثل ما برای ثبت‏نام آموزش مهندسی آمده بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق. آقای معینی لم داده بود روی صندلی‏اش و داشت با تلفن صحبت می‏کرد. ما را که دید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه می‏خندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو می‏خواهی کجا بروی! شما جغله‏ها را که جایی راه نمی‏دهند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم‏هایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشه‏ی چشم‏هایم پرید بیرون. نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت! تو را به جنگیدن با عراقی‏ها چه!» 
مژه‏هایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم. 
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!» 
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را می‏نویسند!» 
آقای معینی می‏خواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما این جوجه را اصلا! فکر نمی‏کنم! تو بگو ابراهیم، بد می‏گم!» 
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم. 
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار می‏کند! می‏نویسد یا نه؟» 
 منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم

X