نصراللهو غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف میزدند. دستشان را برایما تکان دادند و خندیدند.
قلبم مثل قلب گنجشک میزد. آب دهانم خشک شده
بود. نمیدانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام
آدمها صدایم را بفهمند.
خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام
کردیم و دست دادیم. آن طرفتر نوجوانی همسن و سال ما داشت گریه میکرد. باصدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه میکند!» گفت: «اسمش را
نمینویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید.
احساس میکردم که حالم میخواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه
افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو میرفتم و آنها به دنبال من.
از
پله ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ بود.همه هم سن و سال ما بودند. آنها مثل ما برای ثبت نام آموزش مهندسی آمده
بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق.
آقای معینی لم داده بود روی صندلیاش و داشت با تلفن صحبت میکرد. ما را کهدید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را
انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه
میخندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو
میخواهی کجا بروی! شما جغله ها را که جایی راه نمیدهند!» هنوز حرفش تمام
نشده بود که چشم هایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشه ی چشم هایم پریدبیرون.
نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی
گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به
ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت!تو را به جنگیدن با عراقی ها چه!»
مژههایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم.
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!»
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را مینویسند!»
آقایمعینی میخواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما
این جوجه را اصلا! فکر نمیکنم! تو بگو ابراهیم، بد میگم!»
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم.
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار میکند! مینویسد یا نه؟»
منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم
حالا در چادر دستهها و گردانها و واحدهای رزمی سخن از عملیات است. خصوصا اینکه قرار است امروز تجهیزات و سلاح هم تحویل بگیریم.
پیک گروهان به جلوی چادر میآید و میگوید: « برادران ساعت 10 به خط بشن! »
به ساعت نگاه میکنی، هنوز یک ربع وقت داری. میتوانی کتابی بخوانی و یا از چادر خارج شوی و کمی قدم بزنی. البته بعد از آن همه دویدن بد نیست کمی پایت را دراز کنی و چشمهایت را روی هم بگذاری. خسته شدهای، ولی مهم نیست و باید برای رسیدن به هدف تحمل کرد. هر ساعت برنامه داری. از صبح که برمیخیزی تا انتهای شب آمادهی کار و رزمی و حتی خودت در اوقات بیکاری و استراحت به سراغ ورزش و کارهای اضافی میروی و دیگر نمیتوانی بیکار و بیهوده باشی.
از چند لحظه قبل بچهها به بیرون چادرها آمدهاند. پوتینها را به پا میکنند. لباسهایشان را مرتب کرده و در جلوی چادر به صف میشوند. رأس ساعت 10 صدای مسئول دسته بچهها را به خود میخواند:
- از جلو نظام، خبردار!
- دوباره از جلو نظام، خبردار! -
هر سه دسته به خط شدهاند. سپس به محل گروهان میروند و در جلوی چادر گروهان به یکدیگر میپیوندند. مسئول گروهان به جلوی صف میآید و از بچهها میخواهد که به روی پایشان بنشینند. وقتی که همه نشستند مسئول گروهان لب به سخن میگشاید:
« اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. سلام بر روح الله و درود بر شهیدان. همانطور که اطلاع دارید قرار است امروز تجهیزات و سلاح تحویل بگیریم. مدتی است که از پادگان خارج شده و به این اردوگاه آمدهایم. حالا باید تجهیزات کامل بگیریم و از این به بعد با آنها کار کنیم تا در عملیات دچار اشکال نشویم. پس خوب دقت کنید، بعد از اینکه تجهیزات را تحویل گرفتید، آنها را مرتب کنید و از این به بعد با تجهیزات به خط شوید.
هرکس تجهیزات مربوط به رستهی خود را تحویل بگیرد و مواظب باشد که خراب نباشد و اگر اشکال داشت در همانجا به تسلیحات و تدارکات تحویل بدهد و آن را تعویض کند. حالا دستهی یک میرود و تجهیزات تحویل میگیرد و وقتی تمام شد دسته دوم، و بعد دسته سوم. »
اول آرپیجیزنها جلو میروند و قبضه آرپیجی و کولهپشتی و وسایل انفرادی را تحویل میگیرند. بعد کمک آرپیجیزنها. سپس تیربارچیها و بعد هم تکتیراندازها، کلاش (کلاشینکف) تحویل میگیرند. البته در هر دسته چند نفری هم هستند که سلاح ندارند. مانند امدادگر و حمل مجروح. آنها تجهیزات انفرادی را تحویل میگیرند و میروند به چادر. تا حدود ظهر همهی نیروهای گردان تجهیزات و تسلیحات انفرادی را تحویل میگیرند و میروند به چادر. و تا آخرین ساعات روز مشغول تمیز کردن اسلحه و مرتب کردن بند حمایل و فانسقه و جیب خشاب و کولهپشتی و کیسهی امداد و ماسک شیمیایی و... میشوند. حالا اردوگاه کاملا نظامی شده، چادرها دیدنی است. از در و دیوارهایشان وسایل آویزان است.
قبلا وقتی از میان چادر عبور میکردی فقط ممکن بود سرت به فانوس چادر برخورد کند، ولی حالا تمام اسلحهها و تجهیزات سرت را نشانه گرفتهاند. فضای چادرها محدود شده و کمبود جا کاملا محسوس است. در میان محوطه هم بچهها با تجهیزات این طرف و آن طرف میروند. میخواهند عادت کنند. هر از چند گاهی میایستند و وسایل را جابهجا میکنند. عدهای از آنها نخ و سوزن در دست گرفته و وسایل را محکم میکنند، عدهای دیگر نیز از کش استفاده میکنند.
بعدازظهر ناگهان صدای شلیک یک تیر از یکی از چادرها به گوش میرسد. عدهای سراسیمه و نگران به بیرون از چادر میآیند و در اردوگاه چشم میاندازند. چیزی مشخص نیست. اما جلوی چادر دسته سه گروهان دو حرکتهایی هست. احتمالا از آنجا تیراندازی شده. خوب از این اتفاقها میافتد. گاهی اوقات نیروها فشنگ گیر میآورند و برای امتحان کردن اسلحه و یا خوشمزگی اقدام به تیراندازی میکنند.
اما کار بسیار جدی است و شوخی بردار نیست و کسی حق ندارد، با وسیلهی خطرناک بازی کند. چند لحظه بعد یک نیرو توسط مسئول گروهان تنبیه میشود و در گوشهای از گردان سینهخیز برده میشود.
اگر قرار باشد هر نیرویی یک چنین کاری بکند، باید منتظر تلفات جانی بیمورد باشیم، پس بهتر است از همان ابتدا با این تخلفها برخورد شود. اگر چه نیروها بسیجی و داوطلباند، ولی مقررات حاکم بر اردوگاه باید کاملا رعایت شود، مخصوصا مسائلی که مربوط به حفظ و نگهداری سلاح و مهمات میشود.
صبح فردا خیل عظیم نیروهای باایمان و مسلح، زمین صبحگاه گردان را زینت میبخشند و صلابت و هیبت خود را به نمایش میگذارند. همه آمادهاند. همه مجهزند. گویی واقعا بوی عملیات میآید. وقتی گروهان حرکت میکند صدای برخورد تجهیزات و اسلحهها نشان میدهد که نیروها هنوز به این وسایل اضافی عادت نکردهاند. باید مدتی بگذرد تا نیروها وجود آنها را جزئی از
خودشان بدانند و براحتی آنها را حمل کنند. البته نادیده نباید گرفت که تعداد تجهیزات خیلی زیاد است. خصوصا کیسهی ماسک ضدشیمیایی حسابی اذیت میکند. بعضی از نیروها که دارای جثهای ضعیف و لاغرند، در بستن تمام تجهیزات دچار مشکل میشوند و مجبورند به گونهای خاص آنها را دور کمر باریک و نحیف خود جای دهند. ولی تعداد از بچهها هم ما شاء الله تازه شکل و قیافه میگیرند و خیلی سرحال و خوش قد و بالا تمام وسایل را از خود آویزان میکنند و مثل کماندوها ژست هم میگیرند.
اما به هر حال باید عادت کرد. اینها وسایلی است که باید با خود به عملیات ببری و از آنها استفاده کنی. خصوصا همان کیسهی ضدشیمیایی را. یک ماسک و یک فیلتر.
چند روز بعد نیروها کمتر احساس خستگی میکنند. کمکم به تجهیزات و تسلیحات عادت کردهاند و هر کس به مرور زمان متوجه شده که باید چگونه تجهیزات را خوب و سریع ببندد و اسلحه را چگونه حمل کند تا زیاد اذیت نشود.
چادر تسلیحات و تدارکات نیز خالی از مشتری نیست و هر روز چند نفری برای تعویض و یا تعمیر وسایل به آنجا مراجعه میکنند.
شب است. پس از ادای نماز جماعت مغرب و عشا در اکثر چادرها جمع دوستانه و برادرانه تشکیل شده است. معمولا در هر دسته پیرمردها. نقل مجلس میشوند. در اینجا هم بزرگترها با بچهها صحبت میکنند. هر کس سخنی میگوید. عدهای از تجربههای عملیات قبلی و عدهای هم از اتفاقات اردوگاه و سایر گردانها و واحدهای لشکر. اما همهی حرفها به حملهی آینده ختم میشود. یکی از منطقه احتمالی در جنوب و دیگری در غرب سخن میگوید. یکی دیگر از نام عملیات و از لشکرهای دشمن...
ساعتهای آخر شب صدای سورهی « واقعه » از تمام چادرها شنیده میشود. این عادت قریب به اتفاق نیروهاست که قبل از خواب سورهی « واقعه » میخوانند.
یکی میخواند و دیگران او را همراهی میکنند. در آخرین لحظهها جلوی منبع آب، بچهها مشغول مسواک زدن و وضوگرفتن میشوند و سپس فانوس چادرها یکی یکی خاموش میشود. اردوگاه خاموش میشود. تمام نیروها به خواب میروند و سکوت همهجا را میپوشاند.
حالا به خود نگاه کن. تو در این سیاهی شب چه میخواهی؟ چه میگویی؟ چه میکنی؟ کجا میروی؟ اینجا اردوگاه اسلام است. سپاهیان اسلام در خوابی موقت توأم با هوشیاری و آگاهی فرورفتهاند. همه مجهز و آماده. آیا تو نیز آماده شدهای؟ آیا تصمیم داری تا پایان همراه این قافله باشی. تو میدانی که این کارون بزودی باید وارد معرکه جنگ شود و امتحان خود پس بدهد. آیا آمادهای در راه خدا فدا شوی. آیا دل داری صدای مهیب انفجار را تحمل کنی. آیا خون دیدن برای تو سخت نیست؟ تحمل دیدار اجساد شهدا و کشته شدگان طاقت میخواهد. کجایی؟ میدان نبرد نزدیک است. در این معرکه خیلیها جان باختهاند و در همین لحظه دهها گلوله بر زمین جبهه میخورد و شاید عزیزی غرق به خون جان بدهد. چه میخواهی؟ کار سخت است. شوخی بردار نیست. نمیتوان با احساسات به استقبالش رفت. سکوت اردوگاه را خوب به خاطر بسپار. تاریکی را نیز. باید در همین سکوت و تاریکی با تمام التهاب و هیجانش به سوی دشمن بروی. هیچ چیزی همراه تو نیست جز یاد و ذکر خدا. فقط هدفی مقدس میتواند تو را به جلو ببرد. فقط عشق و توسل تو را یاری خواهد کرد.
منبع: کتاب استقامت در مسیر
در یک نگاه کلی، چادرهای هر گروهان در گوشهای از اردوگاه و محوطهی گردان به چشم میخورد، و اینک هر گروهان در جلوی محوطهی چادرهای خود به خط شده و آماده حضور در محل برگزاری صبحگاه گردان هستند. صدای از جلو نظام و خبردار از گوشه گوشه اردوگاه به گوش میخورد و اگر دقت کنی میتوانی صدای بلندگوی سایر گردانها را هم بشنوی.
گروهانها آماده شدهاند و فرماندهان گردان نیز در جلوی چادر گردان منتظر حرکت گروهانها هستند. صدای نوحه و سرود از بلندگو میآید. صدای صلوات گروهانها توجه همه را جلب میکند.
گروهها به سوی محل صبحگاه به راه میافتند. اردوگاه خاکی است و با حرکت گروهانها کمی گرد و خاک به هوا برمیخیزد. هر گروهان شعار و نوحهی مخصوص خود را زمزمه میکند و وقتی به محل تجمع نزدیک میشوند با آهنگ موزونی به یکدیگر سلام میکنند.
- - السلام، السلام، السلام علیک
- ای یاران مهدی، السلام علیک
- سربازان خمینی، السلام علیک
- گروهان یک السلام السلام
- گروهان دو السلام السلام
- گروهان سه السلام السلام -
به دنبال گروهانها، دستههای ادوات و مخابرات و تدارکات نیز به راه میافتند و به جمع گردان ملحق میشوند. حال و هوای خاصی است. هوا کمکم روشن میشود و تاریکی جای خود را به نور میدهد. تمام نیروها گت (پایین شلوار در جوراب)کرده و آماده. نظم تقریبا حاکم است ولی نمیتوان انتظار داشت بدون نقص باشد. بچهها در صفوف منظم و با شعارهای زیبا و سلامکنان خود را به گردان میرسانند.
هر 12 دسته در کنار یکدیگر و در یک خط میایستند و تمام اسم و مشخصات از بین میرود. حالا همه تحت نام گردان و فرماندهان واحد آمادهی انجام دستورهای لازم میشوند. فرماندهی گردان به کنار گردان میآید و در حالی که صفا و نورانیت و ایمان در چهرهاش نمایان است با صدایی رسا و بلند دستور میدهد:
- از جلو نظام!
- الله.
همه گردان سکوت کرده و دست چپ را تا پشت شانه نفر جلویی، میکشند، لحظههایی میگذرد. چند جابهجایی کوچک صورت میگیرد و دوباره سکوت حاکم میشود، همه منتظر فرمان بعدی هستند، آن هم صادر میشود:
- به احترام قرآن، خبردار!
- یا حسین.
یکی از برادران گردان، قرآن به دست جلوی گردان میایستد و چند آیه از قرآن مجید را تلاوت میکند. هیچ کس تکان نمیخورد. تو نیز هنگام تلاوت کلام خداوند تبارک و تعالی در صف رزمندگان اسلام و در اردوگاه حق مشغول انجام تکلیف هستی و افتخار یافتهای که به تو نام رزمنده اطلاق شود. مانند ادای
نماز سنگینی اندامت را روی دو پا بینداز و به روبهرو نگاه کن. حق نداری سرت را برگردانی. بدان که در پیشگاه خدا هستی و امروز اولیالامر به تو فرمان میدهد و فردا باید همچنان مطیع و گوش به فرمان باشی. لباس خاکی رنگ و بسیجیات را قدر بدان و آرزو کن این لباس تو را به سعادت آخرت رهنمون شود. پس دستهایت را کنار رانهایت نگهدار و خدای را شکر کن از او بخواه که لحظهای تو را به خودت وانگذارد. همه چیز ما از خداست و هر چه خدا خواست همان میشود. تا اینجا هم که آمدهای خدا خواسته است و تو هیچ بودهای. امروز هم جزو لشکر خدایی.
تلاوت قرآن تمام میشود و با یک صلوات سرود جمهوری اسلامی ایران از طریق ضبط صوت پخش میشود و تو نیز آن را تکرار میکنی. یکی دیگران از برادران پشت بلندگو میرود و دعا میکند.
« اللهم اجعل صباحنا صباح الأخیار و لا تجعل صباحنا صباح الأشرار.
اللهم اجعل صباحنا خیرا و سعادة و لا تجعل صباحنا شرا و شقاوة... »
او میخواند و تو هم تکرار میکنی. تو هم دعا میکنی. از ته قلب. به اطراف نگاه کن. همه بسیجیاند. همه عاشقاند. به طور قطع بزرگترها ایمانشان از تو بیشتر و کوچکترها در گناه معصومترند. اینها برتر از ملائک شدهاند و در صف مجاهدان فی سبیل الله با خدایشان معامله میکنند. تو آمدهای تا بسیجی شوی و دعا کن بسیجی بمانی. اینها از همه چیزشان گذشتهاند و ترک جان و مال کرده و به وادی حق گام نهادهاند. اینها همان مردانی هستند که با شنیدن شیپور جنگ از خانههاشان بیرون پریدند و خود را سرباز فرزند فاطمه (س) کردند. بسیجیها صدای « هل من ناصر ینصرنی » حسین (ع) را از لابلای هزار و اندی سال تاریخ به گوش جان شنیدند و آمادهی جهاد شدند. بسیجیها شیطان را ناامید کردند و بر سینهاش کوفتند تو نیز بسیجی شدهای. پس در صف مردان بایست و ندای مظلومیت اباعبدالله را بشنو و خود را به لقاءالله نزدیک کن.
دعا و نیایش به اتمام میرسد و فرماندهی بزرگوار گردان گروهانها را در اختیار مسئولان گروهان قرار میدهد و هر واحد راهی را در پیش میگیرد. بهترین عمل دویدن و سپس نرمش است. گروهان به ستون دو میشود و افراد شروع به دویدن میکنند. نرم و آرام. آهسته و پیوسته، دستها جلوی سینه و روی پنجهی پا. مسئولان گروهان نیز در کنار ستون بلند و طویل 100 نفری میدود. همه میدوند. نمیتوانی صبر کنی. نمیتوانی تند یا کند بدوی. باید همانند سایرین بدوی. اگر تند بروی به نفر جلو میخوری. اگر کند بروی بین ستون فاصله میافتد. یک ستون این طرف جاده و ستون دیگر آن طرف جاده. کمی مشکل است ولی عادت میکنی. پس از چند دقیقه سرحال میشوی و بهتر میدوی.
چند دقیقهای است که میدوی. نفس نفس زنان سعی میکنی از دیگران جا نمانی. کمی خسته شدهای. اما باید ادامه بدهی. قرار نیست هر وقت خسته شدی متوقف شوی. فرمانده میگوید بدو! یکی از بچهها از ستون خارج میشود و شروع میکند به شعار دادن.
سورههای کوچک قرآن را به صورت موزون میخواند و تو جواب میدهی. کمکم متوجه میشوی که زیاد هم خسته نشدی. اولش بود. بعضی از بچهها با زیرپوش میدوند. آنهایی که کمی چاق هستند زودتر از دیگران خسته شدهاند، اما میدوند. پیرمردها هم میدوند. کسی تماشاچی نیست. اگر هم کمی جا بمانی باید با تلاش بیشتر خود را برسانی.
پیرمردی ریشسفید با پرچمی در دست، جلوی گروهان میدود. گاهی اوقات پرچم را تکان میدهد و باعث هیجان نیروها میشود. مدتی نمیگذرد که نوجوانی از گروهان به جلو میرود و او هم پرچم سبزرنگ دیگری را به حرکت درمیآورد و پیشاپیش نیروها و در کنار آن پیرمرد میدود.
شاید حدود 10 کیلومتر دویده باشیم، واقعا خسته شدهایم ولی هر بار که به مسئول خود نگاه میکنیم، نیروی تازهای برای ادامه راه مییابیم. از گردان خیلیفاصله گرفتهایم و تاکنون از کنار چند مقر گردان دیگر عبور کردهایم. حالا به یک دشت بزرگ و وسیع میرسیم. با دستور فرمانده، حلقهی بزرگی تشکیل میدهیم و مقداری به دور آن میچرخیم. یکی از برادران که از وضع بدنی خوبی برخوردار است به وسط این حلقه میرود و نرمش میدهد:
« بالا، پایین، چپ، راست... چرخش گردن و کمر و پاها... پاها را باز کن و به طرفین خم شو. در جا بالا و پایین بپر. روی زمین بنشین و روی کمرت خم شو... »
ورزش هم تمام میشود و همه سرحال و شاداب دوباره به خط میشوند. خمودی اول صبح از بین رفته است. دو ساعت از صبح میگذرد و موقع بازگشت است. شوخی و مزاح هم شروع میشود. اگر چه تعداد زیادی از بچهها احساس خستگی میکنند، اما صفای جمع، همیشه همه چیز را تحتالشعاع قرار میدهد. حرکت به صورت راهپیمایی جمعی است.
چادرها از دور دیده میشوند. وقتی به اردوگاه گردان نزدیک میشویم با هماهنگی قبلی، دستهها از یکدیگر جدا میشوند و هر دسته به سوی چادر خود میرود. در جلو چادر هم مسئول دسته، رو به قبله میایستد و همراه نیروهای دسته سورهی « والعصر » را میخواند و سپس آزادباش میدهد.
دست و صورت را که شستی بر سر سفرهی آماده و ساده میروی. نان، چای شیرین در شیشههای مربا و یا لیوانهای پلاستیکی قرمزرنگ و کمی پنیر. همین، نه بیشتر. اما عجب لذتی دارد. قبل از خوردن، دعای سفره خوانده میشود و بچهها با اشتهای تمام تناول میکنند. بعد از آن همه دویدن و نرمش، نان و پنیر خوردن دارد. بعضیها دو تا چای لیوانی میخورند. شهردار و یا خادم الحسین نیز از پذیرایی دریغ نمیکند و به تمام 30 نفر بخوبی میرسد
فقط نان است و پنیر، گاهی اوقات هم مقداری مربا.
مدت زیادی طول نمیکشد که سفرهی صبحانه جمع میشود و هر کس سر جای خود استراحت میکند. ظرفها توسط شهردارها جمعآوری و برای شستن ازچادر خارج میشود. پوتینها جلوی در ورودی چادر را شلوغ کرده است و یکی از بچهها خیلی آرام و متین مشغول جفت کردن آنها میشود. بیهیچ چشمداشت و توقعی. گویی برای این کار به جبهه آمده است. تا کمر خم میشود و پوتین نیروها را ردیف میکند. چند لحظه بعد یکی از نیروها با او همراه میشود و پس از مرتب کردن آنها مشغول واکس زدن میشوند. اگر چه این کار با امتناع زبانی سایر نیروها روبهرو است ولی پس از مقداری شوخی و مزاح آن دو موفق میشوند تمام پوتینها را واکس بزنند. در اینجا مال من و مال او ندارد. هر کس هر کاری بتواند میکند. این خود افتخار است که پوتین رزمندهی فی سبیل الله را واکس بزنی. یکی واکس میمالد دیگری فرچه میکشد.
فردا تو هم واکس میزنی. بدون آنکه از تو بخواهند و مجبور باشی. خودت احساس میکنی که برای شکستن نفس، باید غرور خود را خرد کنی. پس واکس میزنی. در نیمه شب توالت میشویی، به دور از هر احساس بدی.
داخل چادر به خاطر حضور زیاد بچهها، شلوغ به نظر میرسد. بعضی از بچهها مشغول نوشتن نامه میشوند. عدهای دیگر استراحت میکنند. در حالی که به پتو و ساک و سایر لوازم تکیه دادهای، خود را مرور میکنی. به همه چیز عمیق فکر میکنی. جایگاه خود را میجویی. میبینی که ضعیفی و جز لطف خداوندی تو را به این جمع وارد نساخته است. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد و جز با عناوین گوناگون آرپیجیزن و کمک آرپیجی و تیربارچی و حمل مجروح و امدادگر و تخریبچی و... فرقی میان آنها نمیبینی.
منبع: کتاب استقامت در مسیر
عجب آفتاب زیبایی! « از جلو نظام، خبردار » . حدود 500 نفری میشویم. در گروههای 100 نفری راه میافتیم. مردم با دیدن ما اشک شوق میریزند. دعایمان میکنند. زنهای یزدی با چادرهای کدری و مردهای یزدی با چهرههای آفتاب خورده و مصمم به استقبالمان آمدهاند. شیرینی میدهند، صلوات میفرستند، گریه میکنند، دعا میخوانند.
در جلوی یک حسینیهی نیمه ساخته در اول بلواری که در مدخل شهر قرار دارد میایستیم و بعد جاها مشخص میشود. همه دور صحن نیمه ساخته حسینیه مستقر میشویم. کمکم با برادران تازه سپاهی با لهجههای شیرین یزدی آشنا میشویم: برادر خدامی مسئول تاکتیک، برادر رشیدی مسئول تخریب، حاج آقا جوادی مسئول پادگان و سایر برادرانی که در خدمت هستند.
کولهبار سفر را در کناری میگذاریم و دوباره به خط میشویم. صدای تکبیرمان صحن حسینیه را پر میکند. انگار این برادر خیلی خشن است!
- نه نشد، محکمتر! « از جلو نظام، خبردار! » ، این طوری نمیتونیم با هم کار کنیم.
- از جلو نظام!
- الله!
- خبردار!
- یا حسین!
- برادرها. بنشینن، برپا.
- بشین، برپا.
- وقتی میشینی یا حسین میگی و وقتی بلند میشی یا علی.
- بشین، یا حسین!
- برپا، یا علی!
- بشین.
- یا حسین.
آری کار شروع شد، شوخی هم نیست. فانسقه را از رو بسته و دستها را به پشت کمر گرفته است.
چند لحظه « بشین و پاشو » همه را خسته کرده. نفس نفس زنان مینشینیم و بلند میشویم. بالأخره مینشینیم و مسئول پادگان میآید جلوی بچهها. سر را پایین انداخته و با نورانیت خاصی که در چهرهاش موج میزند سلام میکند.
« اعوذ بالله من شر نفسی و من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. ما خاک پای شما رزمندگانیم. ما خادمان سپاه، مسئول آموزش نیروهای بسیجی هستیم تا پس از آمادگی کامل برای نبرد با دشمن دین و مملکتمان به جبههها اعزام شوند. پس کار در این اردوگاه خیلی جدی و مهم است و ان شاء الله در این مدتی که در خدمتتان هستیم سعی میکنیم از شما درس تقوا و ایثار بیاموزیم و مسائل تئوری و عملی نظامی را به شما منتقل کنیم و... »
او خیلی آرام و مسلط سخن میگوید. در تمام طول صحبتش شاید بیشتر از سه یا چهار مرتبه به نیروها نگاه نکرد و سرش پایین بود. لباس خوشرنگ سپاه بدون آرم، از خلوص و تقوای او حکایت میکرد. تمام مسئولان پادگان را معرفی میکند و میرود کنار.
- برپا!
- یا علی.
- قدم رو!
راه میافتیم، تا چشم کار میکند کویر است. وارد کویر میشویم. اول راه میرویم. بتدریج حرکت تند میشود. هرولهکنان تلاش میکنیم از نفر جلویی عقب نمانیم. حالا همه میدویم. صف به هم ریخته. نفسزنان پایمان تا مچ در شنهای نرم کویر فرو میرود. عرق همه درآمده است.
- ای بابا بذار برسیم، بعدا.
- نخیر ول کن نیس. میخوایم همین طوری برسیم به جبهه / خنده بچهها /. مسئول تاکتیک: ساکت، حرف نزن، فقط بدو، جا نمونی، بیا!
آموزش شروع میشود. تو دیگر یک رزمندهای. آماده برای یادگیری فنون؛ فنون نظامی، فنون مبارزه با کفر، چگونه نبرد کردن با ستم. مگر نفس اماره ظالم نیست؟ مگر وسوسههای شیطان طریق کفر نیست؟ پس تو حالا باید بیاموزی که چگونه دشمن بیرون و درون را ذلیل کنی. حالا تو یک بسیجی شدهای. با صدای اذان از خواب برمیخیزی و با قرائت قرآن میخوابی.
در اینجا همه چیز بوی خلوص میدهد. هیچ کس از « من » استفاده نمیکند، فریاد است. « ما » هم نیست، هرچه هست خداست. میدویم با نام خدا، برمیخیزیم برای خدا، یاد میگیریم در راه خدا، شلیک میکنیم به اذن خدا. اینجا خبری از تجهیزات آموزشی آن چنانی نیست. همه چیز ساده است. چند نوع اسلحه سبک و نیمه سنگین. چند نمونه مین ضدنفر و ضدتانک. چند وسیلهی ارتباطی، بیسیم و پیام و مقداری تجربه نظامی که در دروس تاکتیک مطرح میشود. عمق آموزشها در دروس اعتقادی است. طلبهی فاضل در مقابل گردان میایستد و آیههای جهاد را میخواند و تفسیر میکند. اصلا او با اصول و فروع دین بزرگ شده است. تمام سؤالها و اشکالهای ما را پاسخ میدهد.
صدای قرآن محسن، فضای حسینیه را پر کرده. سورهی مریم آیات 25 تا 36. چقدر زیبا میخواند. و چقدر زیباتر که انسان با صدای قرآن از خواب برخیزد. اما انگار کسی نیست.
از بستر برخاستهام. با چرخاندن گردن، این سو و آن سو را مینگرم. فقط چند نفر خواب ماندهایم. بلند میشوم. یک پتو زیر سر، یک پتو زیرانداز و یک پتو روانداز. روی هم سه پتو. همه را مرتب بالای سرم جمع میکنم. هیچکس نیست. چراغی در گوشه حسینیه روشن است. چشمهایم را میمالم. کمی دقت میکنم. صدای زمزمه میآید. در گرگ و میش صبحگاهان به بیرون چشم میدوزم. یک لشکر بزرگ، همه ایستادهاند. بیشترشان با دست راست قنوت گرفتهاند و با دست چپ تسبیح میچرخانند. فارغ از همه چیز. پنداری هیچ کس را نمیبینند. عدهای به سجده رفتهاند و صدای گریهشان را میشنوم. غوغایی است، چرا دیر از خواب برخاستهام؟ خیلی خسته بودم، دیشب رزم شبانه داشتیم؛ ولی اینها هم خسته بودند، پس چرا بیدار شدند؟ گریه میکنند، راز و نیاز میکنند، نماز شب میخوانند. جذبهی عشق، قطره را نیز دریایی میکند. هر چه عقبتر میروم باز هم جا نیست. خود را در سیاهی گم میکنم. پشت یک نفر قرار میگیرم. جای خوبی است: الله اکبر. صدای نفر جلویی آشناست. دقت میکنم از هق هق گریهاش او را میشناسم. او فرمانده پادگان است. این دعا را تکرار میکند: « الهی أخرج حب الدنیا من قلبی. »
اذان شروع میشود. هیچ کس در چشم دیگری خیره نمیشود. دو رکعت نماز عشق و آنگاه زیارت عاشورا.
همه آمادهایم. پوتین پوشیده و به پایین شلوارهایمان کش انداختهایم. خواب بعد از نماز صبح مکروه است.
- از جلو نظام.
- الله.
- خبردار.
- یاحسین.
- قدم رو.
حرکت شروع میشود. در اول هروله است، بعد میدویم، باز هم میدویم، تا آن انتها. حدود یک ساعت است که میدویم. دیگر خسته شدهایم، اما راه سخت است و از اول میدانستیم اینجا محل بازی و تفریح نیست، باید سختی کشید. اگر میخواهی بسیجی شوی و به جبهه بروی باید آماده شوی، پس بدو!
« الله الله یا الله، قوت بده یا الله!
الله الله یا الله توان بده یا الله! »
ندای توحید زیباترین کلام است. نیرو میگیریم. پشت سر فرمانده. آنها هم خداییاند و هم نظامی. سرپیچی زشت است، چه از خدا چه از بندگان خوب خدا. راه طولانی است، گویا پایانی ندارد! واقعا خسته شدهایم، عرق از چانههایمان میریزد. خوب است تجهیزات نداریم وگرنه خدا رحم کند. حدود دو ساعت دویدهایم. یک دایره بزرگ تشکیل میدهیم، نرمش میکنیم و سپس آرام آرام به سوی اردوگاه برمیگردیم. حالا راه میرویم، با یکدیگر شوخی میکنیم، همه سرحال و شنگول شدهایم. در مورد کلاسها سؤال میکنیم، درباره رزم شب گذشته و ماجرای خندهدار، از انفجارهای مهیب، از اشتباه بچهها و حرف زدن در شب. نمیدانم چرا زود به اردوگاه میرسیم!
عجب صبحانهای! یک نصفه نان و یک نصفه کره کوچک و یک لیوان چای داغ داغ در لیوان پلاستیکی قرمز دستهدار. نمیدانم چند لحظه طول میکشد. دیگر چای نیست. اسراف نمیشود. هیچ کس نان را دور نمیریزد. همه تا آخرین خردههایش را میبلعند. صف دستشویی هم که شلوغ شده، تا 15 دقیقه دیگر، همه باید به خط شویم.
- از جلو نظام.
- الله.
- خبردار.
- یاحسین.
- برادرها بنشینن! در این ساعت کلاس تخریب داریم. در جلسه قبل مین تلویزیونی و سوسکی را گفتیم و حالا نوبت به مین گوجهای و بعد هم مینهای ضدتانک میرسد! قبلا هم گفتم در کار تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. پس خوب حواستان را جمع کنین و یاد بگیرین.
چند چشم و گوش دیگر هم قرض کردهایم و چارچشمی استاد را نگاه میکنیم. به آرامی پیچ ته مین را میچرخاند. خطرناک است. همه روی زمین سرد و خشک نشستهایم. دستههایمان را دور زانوها گرفتهایم و کمرمان را به بیرون دادهایم. وقتی خسته میشویم دستها را پشت میگذاریم و خیمهای از دستها و کمر تشکیل میدهیم. استاد تکرار میکند:
« همه فرار کنین! »
همه از جا کنده میشویم و فرار میکنیم. هنوز چند قدمی دور نشدهایم که انفجار رخ میدهد. وقتی دود میرود همه میخندیم.
- من که نترسیدم.
- ولی صداش خیلی زیاد بود.
- همه لاستیکها را انداخت بالا.
- تی. ان. تی. بود یا دینامیت؟
استاد: وقتی میخواین از میدان مین عبور کنین و آتش دشمن روی سر شماس باید چکار کنین؟
- صبر میکنیم.
- میرویم جلو، میزنیم به خط.
- از یک طرف دیگر وارد میشیم.
- میگیم نزن میخوره به ما / خنده /.
استاد هم خندهاش میگیرد. اگر میتوانست، جلوی خندهاش را میگرفت. چند بار هم کوشید، اما موفق نشد. او میگوید:
« صدا از کجا بود؟ »
همه عقب را نگاه میکنند و با چشمها یک نفر را نشانه میگیرند.
« بابا چرا عقب را نیگا میکنین، صدا از دیروز مانده بود / خنده / » .
دوباره خنده. او هم، خندهی گردان است. خیلی روحیه دارد. با وجودی که کمی چاق است ولی با هر زحمتی هست، در تمام امور دخالت میکند گاهی اوقات هم حرفهایی میزند که باعث روحیه میشود. همه دوستش دارند. با وجودی که خیلی شوخ است هنگام سینهزنی بیشتر از همه گریه میکند.
استاد ادامه میدهد:
« یادتان باشه تمام اگرها و شایدها و بایدها و نبایدها را میدان جنگ و مقتضیات زمان و مکان معلوم میکند، ولی یک چیز ثابته و آن یاد خدا و ذکر خدا و صبر و توکله. توکل کنین بر خدا و عمل کنین. عمل بدون یاد خدا کف روی آبه. خودتون را خدایی کنین. »
کلاس تاکتیک پر از معنویت است. هرجا کار سخت میشود و از انسانها کاری برنمیآید، امدادهای غیبی و نهانخانهی دل به داد آنان میرسد. باید به حبل الله دست انداخت.
« برادران با یک صلوات در اختیار خودشون! »
نماز ظهر و عصر هم با شکوه تمام به امامت روحانی اردوگاه با نظمی خاص و دعاهای مخصوص اقامه میشود.
اینجا که رستوران نیست. یک سینی خورشت قیمه برای 10 نفر. آخر این سینی در هیأتها برای چهار نفر است! اما اینجا هیأت نیست. اینجا حماسه عاشورا بازسازی میشود. در اینجا فقط روضه و گریهی خالی نیست. قاشق اول و قاشق دوم. قاشق سوم خالی میآید بالا. هیچ کس رو به سینی نمیتواند بنشیند.
همه از پهلو و فقط یک دست وارد سینی میشود. اما خیلی خوشمزه است. نمیدانم چرا کم است؟ لقمه آخر را آرام میجویم. چه لذتی دارد. هر چیزی اندازه دارد. در اینجا هم که معلوم است باید کمتر باشد.
یک ساعت استراحت داریم. اما بعدازظهر استاد میپرسد:
- چی داریم؟
- مخابرات و بیسیم.
آه چقدر سخت است. مقداری از درس مخابرات را به شکل دیالوگ مرور میکنیم.
دیگر رمقی باقی نمانده. غروب شده. آستینها بالا، برای گرفتن وضو. حالا تو در صف نماز جماعتی. جماعتی یکرنگ و یکدل. خاکی و خسته ولی مشتاق و امیدوار. 20 روز است که در نماز جماعت پادگان شرکت میکنی و بعد از نماز مغرب سر را به مهر میگذاری و میگویی: « الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب... »
دیگر میفهمی؛ به اندازه میخندی. به اندازه حرف میزنی. به اندازه میخوابی. به اندازه میخوری. چابک و زرنگ. به راحتی 10 کیلومتر را میدوی. یکصد متر سینهخیز میروی. خوب نشانه میگیری. دوست و دشمن را میشناسی. میدانی برای چه آمدهای. به کجا میروی. چگونه باید رفت. چگونه باید ماند و زندگی کرد. حالا تو شناخت پیدا کردهای. دنیا را فراتر از خور و خواب میبینی. سختی کشیدهای. آموزش دیدهای. پوتینهایت درب و داغون شده. لباسهایت را چند بار خودت دوختهای. در دل شب، هم شلیک کردهای و هم مناجات.
میدانی صبر چیست. ترس را فراری دادهای. یک بار دیگر « قالوا بلی » گفتی. حالا تو رزمندهای. یک بسیجی کامل.
تمام شد. آموزش به پایان رسید. هنگام خداحافظی است. عجب غروبهای
قشنگی داشت، اما صبحش زیباتر بود. همه نیروها در یک صف ایستادهاند. کمی آن طرفتر مسئولان پادگان در صفی کوچک. جلو میرویم. گریه شروع میشود. دست در گردن مسئول تاکتیک، گریه. دست در گردن مسئول تخریب، گریه. دست در گردن روحانی پادگان، گریه. دست در گردن مسئول آموزش کمکهای اولیه، گریه. گریه امان نمیدهد. اولین دیوان جدایی نگاشته میشود. حالا میدانی که محبت و هجران چقدر با هم در ارتباطند. حالا باید جلوی گریهات را بگیری. ولی نمیتوانی. همه گریهشان گرفته، خنده و لبخند چاشنی گریه شده است. اما اینها خیلی اذیت کردهاند. البته اذیت که نه؛ آموزش دادهاند. در این یک ماه، دستکم 20 شب، رزم شبانه داشتیم. بارها ما را سینهخیز بردند. کیلومترها دویدیم و راهپیمایی کردیم. نزدیک بود در چالهی انفجار و اتاق گاز خفه شویم. از صبح تا شام و از شب تا صبح و آموزش. همین برادر خدامی چقدر تیر زیر پاهایمان زد. آن روز که رفتیم میدان تیر، از ترس و خستگی همه نق میزدند. خیلی جدی بودند. یادش به خیر. چه صبحگاهی داشتیم. چه نمازهایی خواندیم. چه سینهزنیهایی برپا کردیم. میرفتیم رزم شبانه و در دل شب گریه و زاری میکردیم.
اما همهاش تمام شد. همه رفتنی هستیم. حالا نوبت ماست. ستونی که از بچهها تشکیل شده به پایان رسیده است. همه روبوسی کردهایم. اتوبوسها با پرچمهای سرخ و سبز و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران تزیین شده است. هنوز باور نمیکنیم که آموزش تمام شده است.
پادگان کوچک و کوچکتر میشود. اما این انسانها هستند که در دلمان جای گرفتهاند و هیچ گاه آنها را از یاد نخواهیم برد. قول داده بودند پس از اتمام آموزش به مرخصی میرویم. اما انگار شرایط فرق کرده است. حرفی از مرخصی و این حرفها نیست. راه میافتیم، از این شهر به آن شهر. یک روز است که در راه هستیم. عدهای از بچهها در مورد لزوم مرخصی صحبت میکنند. حرفها بیشتر میشود. همه منتظر مرخصی هستند. این حرفها به گوش مسئول نیروهای اعزامی میرسد. میگوید: « وقتی تحویل لشکر و گردان مربوطه شدید و جاهایتان مشخص شد به مرخصی میروید »
گرمای جنوب هوای داخل اتوبوس را آتشین کرده است. ساعت نزدیک نه صبح است. فکر میکنم سه ساعت دیگر هوا چقدر گرم خواهد شد؟ پیچ و خمهای جاده تمام شده و پس از گذر از چند تپه و پستی و بلندی به دشتی هموار و سوزان میرسیم. اولین چیزی که جلب توجه میکند، دو ردیف آهن باریکی است که به موازات هم تا دور دست کشیده شده است. اتفاقا آن دیو سیاه نیز از راه میرسد و در ایستگاه میایستد. راه آهن را میگویم. قطار سوختهای نیز در کنار ریل واژگون شده است. در ایستگاه چند درخت کوچک و بزرگ دیده میشود و عدهای از کارگران زیر سایهی درختها استراحت میکنند.
صدای صلوات قطع نمیشود: « حسین حسین میگیم میریم کربلا » .
منبع: کتاب استقامت در مسیر