روابروجنی ،عبدالله - بروجن
هزار ابر نباریده توشهی راهت
برو مسافر خسته، خدا به همراهت
فقس همیشه برای پرندهها تنگ است
برو که قصهی این شهر، قصهی جنگ است
برو که در قفس این غروب، میمیری
که در تلاطم شط جنوب، میمیری
قفس بهانهی خوبی برای ماندن نیست
برو، برو، برو این شهر جای ماندن نیست
برو غریبه که اینجا غروب؛ یعنی مرگ
جنوب یعنی آتش، جنوب؛ یعنی مرگ
برو مسافر بیکس از این خرابآباد
برو از این شب تاریک، هرچه بادا باد
هوار میزنم این درد را، میدانم
در این غروب به جایی نمیرسد فریاد
بگو که خستهای از شب، اگرچه میگویند:
«زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد!»
مسافر از غم تنهاییام خبر داری!
برو غریبهی خسته، تو هم پسر داری!
نگو که قصهی فرزند تو شبیه من است
نگو که عاقبتت یک سر بدون تن است
نگو که «سهمیهها» جانشین بودن توست
که سهمت از وطنت چند شب سرودن توست...
هنوز میشنوی؟! از غروب میگویم
از این دقایق -ای کاش خوب - میگویم
از این دقایق مادر شکسته، بابا، پر!
از آرزوی نشستن به روی دوش پدر
از آرزوی محالی که من پدر دارم
از این همیشه خیالی که: من پدر دارم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری؟
برو غریبهی خسته، تو هم پسر داری!
برای رویش گل ابر تیره کافی است
به جای پدر، خط تیره کافی نیست
هنوز چشم به راهم اگرچه میدانم
برای دیدن او چشم خیره کافی نیست
برای لمس عذابی که سرنوشت من است
هزار سال گناه کبیره کافی نیست
مسافر از غم تنهاییام خبر داری؟
برو غریبهی خسته، تو هم پسر داری!
من از گزیدن ماری پلید میترسم
ز ریسمان سیاه و سفید میترسم
از آن خزان سیاهی که آروزیم را
شبیه غنچهای از شاخه چید میترسم
چنان به یاس سند خورده خط افکارم
که از سرودن «شعر امید» میترسم
«من از نهایت شب حرف میزنم» طوری
که از نوشتن اسم «شهید» میترسم
شهید دادهام اما به حکم تقدیرم
به حکم جبر سیاهی اسیر زنجیرم
پدر به راه خدا رفت و من یتیم، افسوس!
به شوکران چنین سفرهای نمک گیرم
سرود مرگ من است، این سکوت سرد اما
رها نمیشوم از این غم و نمیمیرم
مسافر از غم تنهاییام خبر داری؟
برو غریبهی خسته، تو هم پسر داری!
دلم برای خودم تنگ نیست، ای مردم!
شبیه قالی صد رنگ نیست ای مردم!
هجوم دم به دم طعنه هدیهی خوبی -
به بازماندهی این جنگ نیست، ای مردم!
هزار «سهمیه» جای تو را نمیگیرد
کسی به جز تو در این سینه جا نمیگیرد
هزار حرف نگفته هنوز مانده ولی
گلایه جای تو نبود، تو را نمیگیرد
«شهید زندهتر از زندههاست»... اما، حیف!
کسی برای نمرده عزا نمیگیرد
نخواستم که شما جای من فدا بشوید
که نردبان ترقی من شما بشوید
نخواستم که به جای شما کسی بشوم
اگر صلاح نباشد، چرا کسی بشوم؟
پدر به عرش سفر کرد و نوزده سالی است
به روی صورت من جای سیلیاش خالی است
پدر که رفت به سیلی دیگران سرخام
به روی شعلهی یک درد بینشان سرخام
برای رفتن بابا ملامتم نکنید!
به جرم کار نکرده، شماتتم نکنید!
به جان عکس خودش، من نخواستم برود
درست عکس خودش، من نخواستم برود
به خاک سرخ شلمچه قسم، خودش میخواست
به جان تک پسرش که منم، خودش میخواست!
اگر شهید شده انتخاب از ما نیست
عجیب نیست، که جای فرشته دنیا نیست
پدر پریده ولی روح عاشقش با ماست
پدر به راه خدا رفته و سرم بالاست
مسافر از غم تنهاییام خبر داری؟
ولی شبیه پدر حسرت سفر داری
تو مرد این سفری، مرد ماندنی، آری!
بمان که باز قدم سمت عشق برداری
مسافر، این دل تنگ از دل تو بیخبر است
درست آمدهای، این نهایت سفر است
مسافر از غم تنهاییام خبر داری؟
نترس مرد غریبه! تو هم پسر داری
هنوز ساحل این ورطه آشیانهی توست
به سر نیامدهای! هر زمان، زمانهی توست
اگرچه راه به سر شد، ولی سفر باقیست
که سر به راه شدن آخرین کرانهی توست
غمین مباش که گمنام ماندهای، ای مرد!
که بینشانی تو بهترین نشانهی توست
تمام «شانه به سر» ها از این خبر دارند
که بعد رفتن تو باز سر به شانهی توست
تمام وسعت این شهر وقف آمدنت
«کرم نما و فرود آ که خانه، خانهی توست»
منبع: کتاب زخم سیب
رضایی، عباس - موسیان
کبوتری که پس از یک سفر به خانه رسید
کبوتری که بیبال و پر به خانه رسید
کبوتری که نا سرنوشت پر زده بود
سپس به حکم قضا و قدر به خانه رسید
غمی بزرگ که از سمت باد آمده بود
به سقف، پنجره، پرده، به در، به خانه رسید
و هر اتاق پر از اشک استجابت شد
همین که بوی غریب پسر به خانه رسید
ولی چقدر سبک بود روی شانهی باد
مسافری که پس از یک سفر به خانه رسید
پسر خلاصهی خود بود؛ استخوان و پلاک
«هر آنچه آه! را این رهگذر به خانه رسید»
منبع: کتاب زخم سیب
رشیدی، عظیمه - زرند، کرمان
تقدیم به جانبازان
کسی که غربتش آیینه را تکان میداد
به یاسها چه صمیمانه آشیان میداد
همیشه حرف دلش حرف درد مردم بود
همیشه سهم خودش را به دیگران میداد
دلش، تلافی ایثار و عشق و ایمان بود
دلش تلاطم امواج را نشان میداد
نگاه نافذ و گرمش ستاره میپاشید
و با نگاه نجیبش به من توان میداد
کنار تربت مردی نشسته مینالید
و دستهای خیالیاش را تکان میداد
منبع: کتاب زخم سیب
رستمی، یوسف - ایلام
نه اینکه شرح تو را در غزل نمیگویم
که «حدس حادثهای» محتمل نمیگویم
تمام قصهی من، اصل سرفرازی توست
من از تو ای خود من، از بدل نمیگویم!
به پیشگاه تو ای بادبان سینه سپر
ز عرشه و تب و تاب دکل نمیگویم!
گواه باش که زین لحظه شرمسار توأم
از اینکه عالمم و از عمل نمیگویم!
کنون که تا ابد این لحظه اوج تاریخ است
من از فرود به خاک، از ازل نمیگویم!
به غیر شهد شهادت، حرام شد بر ما
به این دلیل ز شیر و عسل نمیگویم
جواب مسئله، عشق است و عقل میلنگد!
چنین که با کسی از راه حل نمیگویم!
منبع: کتاب زخم سیب
رستمی، فرشته - کرمانشاه
تقدیم به دو برادر شهید حمیدرضا و رضا شاهنده
حمید رفت، کمی بعد هم رضا پرپر
و چشمهای پدر از همیشه بارانتر
کسی چه میداند درد چیست؟ یعنی چه؟
به جز نگاه پر از درد و خستهی مادر
شنیده سرو جوان ایستاده میمیرد
ولی نداشت دلش اتفاق را باور
سکوت بود سراسر و کوچه دلواپس
سراغ آنها را میگرفت شاید در!
در انتظار در از خود سؤال میپرسید
چرا طلسم سکوتش عمیق شد آخر
زمان گذشت و پدر هم شبی پرستو شد
چقدر صبر و توان فراق داشت مگر
و کوچه ماند و سکوتی و عطر خاطرهها
و مادری که دلش تنگ بود او دیگر
چقدر صبر کند چند شب دعا بکند
که تا شبی برود مثل سروها بیسر
منبع: کتاب زخم سیب
رستمی، فرشته - کرمانشاه
تقدیم به دو برادر شهید حمیدرضا و رضا شاهنده
حمید رفت، کمی بعد هم رضا پرپر
و چشمهای پدر از همیشه بارانتر
کسی چه میداند درد چیست؟ یعنی چه؟
به جز نگاه پر از درد و خستهی مادر
شنیده سرو جوان ایستاده میمیرد
ولی نداشت دلش اتفاق را باور
سکوت بود سراسر و کوچه دلواپس
سراغ آنها را میگرفت شاید در!
در انتظار در از خود سؤال میپرسید
چرا طلسم سکوتش عمیق شد آخر
زمان گذشت و پدر هم شبی پرستو شد
چقدر صبر و توان فراق داشت مگر
و کوچه ماند و سکوتی و عطر خاطرهها
و مادری که دلش تنگ بود او دیگر
چقدر صبر کند چند شب دعا بکند
که تا شبی برود مثل سروها بیسر
منبع: کتاب زخم سیب