نصرالله و غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف میزدند. دستشان را برای ما تکان دادند و خندیدند. قلبم مثل قلب گنجشک میزد. آب دهانم خشک شده بود. نمیدانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام آدمها صدایم را بفهمند. خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام کردیم و دست دادیم. آن طرفتر نوجوانی همسن و سال ما داشت گریه میکرد. با صدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه میکند!» گفت: «اسمش را نمینویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید. احساس میکردم که حالم میخواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو میرفتم و آنها به دنبال من. از پلهها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ بود. همه هم سن و سال ما بودند. آنها مثل ما برای ثبتنام آموزش مهندسی آمده بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق. آقای معینی لم داده بود روی صندلیاش و داشت با تلفن صحبت میکرد. ما را که دید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه میخندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو میخواهی کجا بروی! شما جغلهها را که جایی راه نمیدهند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمهایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشهی چشمهایم پرید بیرون. نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت! تو را به جنگیدن با عراقیها چه!»
مژههایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم.
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!»
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را مینویسند!»
آقای معینی میخواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما این جوجه را اصلا! فکر نمیکنم! تو بگو ابراهیم، بد میگم!»
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم.
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار میکند! مینویسد یا نه؟»
منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم