معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390040
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244

 
نصرالله و غلامحسین به دیوار تکیه داده بودند و با هم حرف می‏زدند. دستشان را برای ما تکان دادند و خندیدند. قلبم مثل قلب گنجشک می‏زد. آب دهانم خشک شده بود. نمی‏دانستم گریه کنم و یا بخندم. دوست داشتم فریادی بزنم که تمام آدم‏ها صدایم را بفهمند. خودمان را به نصرالله و غلامسیحن رساندیم. سلام کردیم و دست دادیم. آن طرف‏تر نوجوانی هم‏سن و سال ما داشت گریه می‏کرد. با صدای لرزان از غلامحسین پرسیدم: «برای چه گریه می‏کند!» گفت: «اسمش را نمی‏نویسند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که پشتم یخ کرد و تمام بدنم لرزید. احساس می‏کردم که حالم می‏خواهد به هم بخورد؛ اما خودم را سفت گرفتم و راه افتادم به طرف ساختمان جهاد. من از جلو می‏رفتم و آن‏ها به دنبال من. از پله‏ها رفتیم بالا. توی راهرو ساختمان شلوغ  بود. همه هم سن و سال ما بودند. آن‏ها مثل ما برای ثبت‏نام آموزش مهندسی آمده بودند. خودم را رساندم به اتاق اطلاعات. از پشت شیشه نگاه کردم توی اتاق. آقای معینی لم داده بود روی صندلی‏اش و داشت با تلفن صحبت می‏کرد. ما را که دید با دستش اشاره کرد به طرف در اتاقش. توی یک چشم به هم زدن خودمان را انداختیم توی اتاق. سلام کردیم و دست دادیم. آقای معینی مثل همیشه می‏خندید. وقتی دستم را گذاشتم توی دستش، دستم را فشار داد و گفت: «کوچولو می‏خواهی کجا بروی! شما جغله‏ها را که جایی راه نمی‏دهند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم‏هایم پر از اشک شد و چند قطره اشک از گوشه‏ی چشم‏هایم پرید بیرون. نگاهم کرد، خندید، دستی کشید به سرم و گفت: «آ چه قدر لوس حالا کی گفت زود آبغوره بگیری! گریه کنی! گریه ندارد!» بلند بلند خندید. نگاهی به ابراهیم کرد. چشمکی زد و گفت: «بچه، تو برو گوسفندت را بچران! برو پی کارت! تو را به جنگیدن با عراقی‏ها چه!» 
مژه‏هایم را روی هم فشار دادم، بغض کردم و با زور خندیدم. 
ابراهیم گفت: «آقای معینی اذیت نکن! تو رو خدا!» 
غلامحسین گفت: «آقای معینی اگر شما بگویید، اسم ما را می‏نویسند!» 
آقای معینی می‏خواست اشکم را دربیاورد، دوباره گفت: «حالا شما را یه حرفی! اما این جوجه را اصلا! فکر نمی‏کنم! تو بگو ابراهیم، بد می‏گم!» 
غلامحسین و ابراهیم خوشحال شدند و خندیدند. نصرالله خودش را راست گرفت؛ اما من دوباره بغض کردم. 
آقای معینی گفت: «شوخی کردم، بروید اتاق پذیرش پیش آقای کاظمی. ببینید چی کار می‏کند! می‏نویسد یا نه؟» 
 منبع: کتاب اگر نامهربان بودیم و رفتیم


X