عملیات کربلاى چهار [3/10/65- ابوالخصیب] بود.
آن طرف آب یک نفر زخمى مرتب فریاد مى زد و کمک مى طلبید.
با یکى از برادران رفتیم و به محل حادثه رسیدیم.
هر چه سروصدا کردیم و آن بنده خدا را مورد خطاب قرار دادیم جوابى نشنیدیم.
ناگهان خمپاره اى از راه رسید و مابین ما به زمین خورد.
براى چند لحظه چیزى نفهمیدم.
بعد دیدم هر دو نقش زمین هستیم، منتها زخم من کاریتر است.
با اصرار و التماس زیاد او را فرستادم عقب.
وضع خوبى نداشت.
من از ناحیه کمر و نخاع و او پایش زخم عمیق برداشته بود.مى خواست با آن وضع بماند و به من کمک کند.
دشمن متوجه ما شده بود و آن نقطه را گرفته بود زیر خمپاره.
همه فکرم در آن لحظه این بود که یک نفر بیاید و نجاتم بدهد.
ساعت شش صبح زخمى شده بودم و حالا روز بالا آمده و ساعتها بود که کسى را به یارى مى خواندم.
هر چه تلاش کردم نتوانستم حرکت کنم.
مأیوس و مضطرب بودم.
ناگهان به یاد حرف فرمانده یگان افتادم که مى گفت: در سختیها فقط به خدا پناه ببرید و از او کمک بخواهید.
اینجا بود که بى اختیار و در کمال باور و اعتقاد گفتم: الهى به امید تو. چند لحظه بعد صداى کسى را که مى گفت: زخمى کیست؟ به گوشم رسید.
با همه وجود معناى توکل را دریافتم.
تهیه و تنظیم: وبلاگ روایت هشت سال دفاع مقدس