عملیات
بدر شروع شده بود و ما توانسته بودیم هیجده قبضه توپ 105 میلیمتری از
دشمن غنیمت بگیریم. در به در دنبال ماشین بودم که
این غنیمتیها را بکشیم عقب. به هر کس که گمانم میرفت، رو انداختم و التماس کردم؛
ولی توجهی نکردند. اگر آنجا نگهشان میداشتیم دشمن بمباران میکرد و از بین
میرفتند. تا دیر نشده بود باید اینها را میبردیم پشت جبهه.
هر چه فکر کردم که با این توپها چه کنم، عقلم به جایی قد نداد. تا اینکه به فکرم رسید آقا مهدی را پیدا کنم و به خودش بگویم. در تاریکی شب و زیر آتش بیامان، سراغ آقا مهدی را گرفتم. گفتند توی کیسهای است. توی نخلستان کیسهای پیدایش کردم، شب از نیمه گذشته بود و داشت بر و بچه های تخریب را برای انهدام اتوبان بصره العماره میفرستاد. مینها و خرج گودها و... را جمع کرده بودند یک جا.
خستگی در چهرهاش موج میزد. گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته
بود. رو به آقا مهدی گفتم: هیجده قبضه توپ 105 میلیمتری غنیمت گرفتهایم، هیچ کس کمک نمیکنه اینارو ببرم عقب. اگه تا فردا اینجا بمانن، هواپیماها بمبارانشان میکنن...
برگشت گفت: خدا مرا بکشد تا شما راحت شوین!
این را گفت و بلند شد و در تاریکی شب از دیدهها ناپدید شد.
پیش از شروع بدر یک نوع دلدادگی شدیدی پیدا کرده بودم.
گفتم: اجازه بدین توی عملیات کنارتون باشم. گفت: «هر کی کار خودش رو بکنه و کمک سازمانش باشه، بهتره» هیچ وقت نمیخواستم حرفی بزنم یا کاری بکنم که باعث رنجش خاطرتش بشود؛ در اولین جلسهای که با فرماندهان واحدهای لشکر در حضورش بودم فرماندهان واحدها گزارش میدادند و من دلشوره داشتم که چگونه حرفم را شروع کنم.یک لحظه با صدای آرامی گفت: «آقای جمالی شما بفرمایین.» با این گفتهاش قلبم از تب و تاب افتاد و آرام گرفت. شکسته بسته چیزهایی گفتم. اما آنچه به حیرتم وا داشته بود ادب و متانت آقا مهدی بود از شروع جلسه تا انتها روی دو زانو نشست و هیچ تغییری در حالت خود نداد.
وقت نماز
ظهر بود. توی سنگر آقا مهدی بود و آقا مصطفی مولوی و من.
هر دوی ما اصرار داشتیم که نماز را پشت سر آقا مهدی بخوانیم. ولی قبول نمیکرد این قدر عقب رفت که پشتش خورد به دیواره سنگر. با خواهش نماز ظهر را با امامت او خواندیم... بین دو نماز هر دوی ما را پی کاری از سنگر بیرون فرستاد. وقتی برگشتیم نماز عصر را تمام کرده بود. گفتم: «آقا مهدی! لیاقت نداشتیم به شما اقتدا کنیم؟» گفت: «من خودم کم گناه دارم؟!...» اشک در چشمانم حلقه زد...
علی جمالی
منبع: کتاب آشنایی ها