معرفی وبلاگ
ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است. حضرت امام خمینی (ره)
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390021
تعداد نوشته ها : 139
تعداد نظرات : 14
Rss
طراح قالب
GraphistThem244
New Page 9

عملیات بدر شروع شده بود و ما توانسته بودیم هیجده قبضه توپ 105 میلیمتری از دشمن غنیمت بگیریم. در به در دنبال ماشین بودم که این غنیمتی‏ها را بکشیم عقب. به هر کس که گمانم می‏رفت، رو انداختم و التماس کردم؛ ولی توجهی نکردند. اگر آنجا نگه‏شان می‏داشتیم دشمن بمباران می‏کرد و از بین می‏رفتند. تا دیر نشده بود باید اینها را می‏بردیم پشت جبهه.

هر چه فکر کردم که با این توپ‏ها چه کنم، عقلم به جایی قد نداد. تا اینکه به فکرم رسید آقا مهدی را پیدا کنم و به خودش بگویم. در تاریکی شب و زیر آتش بی‏امان، سراغ آقا مهدی را گرفتم. گفتند توی کیسه‏ای است. توی نخلستان کیسه‏ای پیدایش کردم، شب از نیمه گذشته بود و داشت بر و بچه‏ های تخریب را برای انهدام اتوبان بصره العماره می‏فرستاد. مین‏ها و خرج گودها و... را جمع کرده بودند یک جا. 

خستگی در چهره‏اش موج می‏زد. گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته   

بود. رو به آقا مهدی گفتم: هیجده قبضه توپ 105 میلیمتری غنیمت گرفته‏ایم، هیچ کس کمک نمی‏کنه اینارو ببرم عقب. اگه تا فردا اینجا بمانن، هواپیماها بمباران‏شان می‏کنن... 

برگشت گفت: خدا مرا بکشد تا شما راحت شوین! 

این را گفت و بلند شد و در تاریکی شب از دیده‏ها ناپدید شد. 

پیش از شروع بدر یک نوع دلدادگی شدیدی پیدا کرده بودم. 

گفتم: اجازه بدین توی عملیات کنارتون باشم. گفت: «هر کی کار خودش رو بکنه و کمک سازمانش باشه، بهتره» هیچ وقت نمی‏خواستم حرفی بزنم یا کاری بکنم که باعث رنجش خاطرتش بشود؛ در اولین جلسه‏ای که با فرماندهان واحدهای لشکر در حضورش بودم فرماندهان واحدها گزارش می‏دادند و من دلشوره داشتم که چگونه حرفم را شروع کنم.یک لحظه با صدای آرامی گفت: «آقای جمالی شما بفرمایین.» با این گفته‏اش قلبم از تب و تاب افتاد و آرام گرفت. شکسته بسته چیزهایی گفتم. اما آنچه به حیرتم وا داشته بود ادب و متانت آقا مهدی بود از شروع جلسه تا انتها روی دو زانو نشست و هیچ تغییری در حالت خود نداد. 

وقت نماز ظهر بود. توی سنگر آقا مهدی بود و آقا مصطفی مولوی و من.

هر دوی ما اصرار داشتیم که نماز را پشت سر آقا مهدی بخوانیم. ولی قبول نمی‏کرد این قدر عقب رفت که پشتش خورد به دیواره سنگر. با خواهش نماز ظهر را با امامت او خواندیم... بین دو نماز هر دوی ما را پی کاری از سنگر بیرون فرستاد. وقتی برگشتیم نماز عصر را تمام کرده بود. گفتم: «آقا مهدی! لیاقت نداشتیم به شما اقتدا کنیم؟» گفت: «من خودم کم گناه دارم؟!...» اشک در چشمانم حلقه زد...

علی جمالی 

منبع: کتاب آشنایی ها


X